بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ؛ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ. وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
سلام دوستان؛
بحث ما، از «عشق، عاشق و معشوق» است. مقولهای که برای همه مهم است، اما هر کس از زاویهای به آن مینگرد و تعاریف و مصادیقی برایش دارد و برخی بیدلان نیز از اساس رد میکنند، اما حقیقتی است که قابل انکار نمیباشد. از این رو، تقاضا این است که این بحث را حتماً بخش به بخش مطالعه نمایید؛ چرا که در فضاهای گوناگون سیر دارد، شاید آغازش استدلالی باشد، اما دیری نمیگذرد که به عالم "عشق" و عاشقانهها وارد شده و در نهایت به مواجهی "عاشق و معشوق" میرسد.
فصل اول - معشوق واقعی:
عشق جزء معدود واژههایی است كه مفهموم آن معروف همگان است. در درك مفهوم «عشق» فرقی بین انسان عصر حجر یا آخر الزّمان، سیاه یا سفید، عرب یا عجم نیست. چرا كه درك مفهوم «عشق» مانند: درك مفاهیمی چون غم، شادی، لذت یا الم، فطری است نه اكتسابی.
اگر چه «عشق» را در هر زبانی به لفظی خواندهاند و حتی گاهی در یك زبان الفاظ نزدیك «مانند دوست داشتن یا محبت» را به همان معنا گرفتهاند، اما درك «عشق» در میان همه یكسان است. سخن كوتاه آن که در این مختصر پیرامون واژه، مصدر و معانی متفاوت «عشق» نیست. بلكه سخن از «عشق»، «عاشق» و «معشوق» است. به همان معنای عامی كه همگان درك میكنند.
همه عاشقند:
شاید اگر در بارهی عشق و عاشق بودن یا به مفهوم دیگر «معشوق» داشتن یك نظر سنجی میدانی در شعاعی محدود مثل یك محله یا وسیع مثل جامعه انسانی صورت پذیرد، بسیاری پاسخ دهند كه در حال حاضر عاشق نیستند و معشوقی ندارند! اما به طور قطع و یقین این پاسخ صحیح نیست. چرا كه آنان «عشق»، «عاشق» و «معشوق» را فقط در یك معنا (مثل عشق به یک مرد یا زن) در نظر گرفتهاند و چون چنین موردی ندارند، گمان كردهاند كه عاشق نیستند و معشوقی ندارند! اما همانگونه كه بیان شد این گمان صحیح نیست و همه چه بدانند و چه ندانند و چه معشوق خود را به این عنوان بشناسند و چه نشناسند، عاشقند.
دلیل:
دلایل عقلی، فطری و نقلی بر این مدعا فراوان است كه یكی از متقنترین آنها «حركت» است. هر پدیدهای كه حیات دارد حركت میكند و هر چه حركت دارد، پدیده است (یعنی نبوده و بعداً به وجود آمده است). پدیده دائم در حال تغییر و تحول از حالتی به حالت دیگر بین مبدأ «از» و مقصد «تا» است. هر گاه «حركت» به سكون رسد، حیات نیز به پایان میرسد.
به عنوان مثال برای تقریب ذهن دقت شود كه اگر زمین یا سیارات دیگر از حركت باز ایستند چه میشود؟ اگر سایر موجودات متوقف شوند چه حادثهای اتفاق میافتد؟ اگر در همین دنیای مادی، ذره ذرهی اجزای موجودات، هر مولكول یا حتی هر اتمی از حركت باز ایستد چه میشود؟ یا اگر فكر، عقل، خیال، احساس و ... دیگر هیچ حركتی نداشته باشند چه اتفاقی رخ میدهد؟ بدیهی است كه حتی تصور آن ممكن نیست، چرا كه حاصل این توقف خرابی، تباهی یا بروز فساد در شیء نیست، بلكه فنا، نیستی و نابودی است و تصور نیستی ممكن نیست. پس تا وقتی در پدیدهها حیات هست، حركت هم هست. یعنی آنچه كه وجود پیدا و در دایرهی «هستی» قرار گرفته است، حركت دارد.
ساحل افتاده گفت گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد، آه كه من كیستم؟
موج زخود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم «اقبال لاهوری»
حال این سؤال مطرح میشود كه اگر چه ثابت شد تا «حیات« هست «حركت» هم هست و هر موجودی حركت دارد، اما این چه ربطی به «عشق» و عاشق بودن دارد؟
پاسخ این است كه هر حركتی نقطهی مبدأ (از) و مقصدی (تا) دارد. هر چند شناخت ابتدا و انتهای حركت نه تنها نسبت به موضوعها، بلكه نسبت به افراد نیز (با توجه به سطح علمی یا قدرت آنها) متفاوت است، اما نكتهی مهم این است كه در هر حال هر حركتی نقطهی آغاز و انجام دارد و حركت «از» هر نقطهای كه باشد به سوی هدف «تا» انجام میپذیرد.
در این عالم هیچ حركتی بدون «هدف» صورت نمیپذیرد. فرقی نمیكند كه این حركت در جامدات باشد یا در پیشرفتهترین و پیچیدهترین مخلوق، یعنی انسان. حركت در طول باشد یا در عرض. حركت مادی باشد یا معنوی...، در هر حال حركت به سوی هدف صورت میپذیرد.
گردش زمین و سیارات دیگر هدفمند است. گردش تك تك سلولها، ملوكولها و اتمها هدفمند است. حركت فیزیكی یك حیوان یا یك انسان «از» یك نقطه «تا» نقطه دیگر مبتنی بر هدف اوست و حتی حركتهای غیر مادی مثل حركت به سوی كسب علم یا معرفت نیز هدفمند است. لذا اساساً اگر هدفی نباشد حركتی هم صورت نمیپذیرد و فنا و نیستی رخ میدهد!
توضیح بیشتر:
به حركتهای ظاهری انسان توجه كنیم. یك نفر را فرض بگیرید كه در جایی (به ظاهر) بدون حركت نشسته است. ناگهان بلند میشود و حركت خود را آغاز مینماید. مبدأ و نقطهی آغاز حركت او معلوم است. "از" همانجایی كه نشسته است حركت را آغاز مینماید و بیننده اگر چه هدف از برخاستن و آغاز حركت او را نداند، اما میداند كه بیدلیل به راه نیافتاده است و لابد مقصدی دارد و حركتش به سوی هدفی است. مثلاً میخواهد از یخچال آبی بردارد و بنوشد، یا از كتابخانه كتابی بردارد و مطالعه نماید، یا به اتاق دیگری برود و استراحت كند و... . همینطور است حركتهای غیر فیزیكی. مثلاً تحصیل میكند تا عالم شود. تهذیب مینماید تا آدم شود. عبادت میكند تا كامل شود و به قرب و جوار معبود راه یابد ...، و حركت به سوی هدف از آن جهت است كه انسان عاشق هدف خود میگردد.
همه عاشق هدفاند:
بیان شد كه هر موجودی (آنچه در عالم وجود دارد) حركت میكند و مطرح شد كه حركت مبدأ «از» و مقصد «تا» دارد كه این مقصد همان هدف است و اكنون بیان میگردد كه چرا این حركت به خاطر «عشق» به هدف صورت میپذیرد؟
اصطلاحی در میان عرفا به عنوان یك قانون رایج است كه میگویند: «محبّ، مایل به لقای محبوب است». یعنی وقتی كسی چیزی یا شخصی را دوست داشت، تحمل دوری از او را ندارد و مایل است او را ببیند. یعنی عاشق، فراق مشعوق را تحمل ندارد. لذا حركت میكند تا به او نزدیك شود و حتی برسد.
مثلاً اگر كسی خانه، خانواده، وطن، رفیق یا حتی اشیای بیجانی مثل یك تابلوی نقاشی یا یك منظرهی طبیعی را دوست داشته باشد و «محب» آن «محبوب» گردد، طاقت دوری آن را ندارد و همیشه مایل است كه به سوی محبوب باز گردد و به لقا و دیدار او نایل آید.
در دوران پیامبر اكرم صلوات الله علیه و آله، یهودیانی كه از همان ابتدا روحیهی انحصار طلبی داشتند مدعی بودند كه فقط ما خداوند را دوست داریم و خداوند نیز فقط ما را دوست دارد! به پیامبر اكرم صلوات الله علیه و آله، وحی آمد كه از جانب خداوند متعال به آنها بفرماید:
«قُلْ یا أَیهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ» (جمعه – 6)
ترجمه: بگو ای گروه یهودیان! اگر گمان شما بر این است كه فقط شما دوستداران و اولیای خداوند هستید و نه دیگر مردم، از خداوند مرگ بخواهید اگر راست میگویید!
چرا چنین شرطی گذاشت، چون «محب مایل به لقای محبوب است»، عاشق، دوری معشوق را تحمل ندارد، و اگر محبوب خداست، مرگ سبب میگردد تا سفر به پایان رسد، انسان به سوی او بازگردد و این دیدار میسر شود.
حركتهای مادی یا غیر مادی آدمی نیز از این قانون مستثنی نیستند. انسان ابتدا موضوعی را هدف قرار میدهد (یا برای او هدف میشود). فرقی نمیكند كه این هدف را به اختیار انتخاب نموده باشد و یا به اكراه و اجبار برای او هدف شده باشد و فرقی نمیكند كه هدف او كلّی است یا جزیی، نهایی است یا مقطعی. در هر حال نسبت به هدف خود گرایش پیدا میكند و پس از آن كه گرایش او شدت یافت و به مرحله محبت یا عشق رسید، حركت را آغاز مینماید و به سوی محبوب و معشوق «از روی جبر یا اختیار» میشتابد.
علت حركت امید یا «میل» به رسیدن و وصال است كه از نیاز و احتیاجش بر میخیزد. كه از آن به «محبت» یا «عشق» تعبیر میكنیم.
به عنوان مثال: چرا انسان كار میكند؟ چون از آن كار، نتیجه و فایدهای در نظر گرفته است كه آن نتیجه را (به هر دلیلی و در پاسخ به هر نیازی) دوست دارد و مایل است به وصال محبوب برسد. چرا در یك مسابقه ،بازیكن یا بازیكنان تلاش میكنند سبقت بگیرند؟ چون پیروزی را دوست دارند و امیدوارند كه به محبوب خود (پیروزی) برسند. چرا یك كاسب صبح در حجره، مغازه یا فروشگاه خود را باز میكند؟ چون به سود كسب نیازمند است. پس آن را دوست دارد و امید به فروش و سود دارد... .
در اینجا كارگر، بازیكن یا كاسب همان «عاشق» است و كارمزد، پیروزی یا سود كسب همان محبوب و معشوق است و امید به وصال، همان محبت و «عشق» است.
در واقع میتوان اذعان نمود كه در هر حركتی، هدف «معشوق» است، متحرك «عاشق» است و محرك یا عامل حركت «عشق» است. لذا نتیجه میگیریم اگر عدم حركت به مثابهی نیستی و هلاكت باشد، وجود واقعی سه عامل «من، او و عشق» یا به تعبیری دیگر «عشق، عاشق و معشوق» برای حركت (هستیِ موجود) لازم است و اگر هر كدام نباشند، دیگر حركتی صورت نمیپذیرد.
اگر هدفی (معشوق) در میان نباشد، حركت سمت و سویی برای جریان خود نخواهد داشت. اگر متحرك (عاشق) وجود نداشته باشد، چیزی كه حركت كند نخواهد بود و اگر بین این دو «عشق» یا همان میل به رسیدن و وصال نباشد، محركی كه انگیزه، عامل و سوخت این حركت باشد وجود نخواهد داشت. درست مانند موتوری كه سوخت برای روشن شدن و حركت ندارد.
حالا بیشتر روشن میشود كه چرا فرمود: هر گناهی قابل بخشودن است به جز «شرك» و «یأس» از رحمت الهی! آن كه مشرك شد، دو یا چند هدف دنبال میكند و در واقع هدف معینی ندارد، پس حركت صحیحی ندارد و به وصالی هم نخواهد رسید و حاصلش هلاكت خواهد بود و آن كه از رحمت الهی مأیوس شد! امید ندارد. یعنی میل، محبت و عشق به وصال ندارد. سوختی ندارد كه موتور را روشن كند و حركت كند. پس بی حركت است و به هلاكت میافتد.
مرا امید وصال تو زنده نگه میدارد
وگرنه هر دمم از هجر تُست بیم هلاك «حافظ»
عجب ایجازی دارد كلام حافظ! در همین مصرع اول به سه محور مهم هستی اشاره دارد. «مرا امید وصال تو زنده نگه میدارد». من «عاشق» _ امید وصال «عشق»_ تو «معشوق» و زنده ماندن «هستی» را معلول همین عشق و امید میداند! و در مصرع دوم تأكید دارد كه اگر این عشق و امید به وصال تو نبود، حركتی هم صورت نمیگرفت و هلاكت در پیش بود.
(ادامه در قسمت بعدی)
- تعداد بازدید : 2062
- 3 شهریور 1395
- نسخه قابل چاپ
- اشتراک گذاری
کلمات کلیدی: یادداشت