نام من «حسین» است، البته به این نام مستعار و زیبا صدایم میکردند. قسمت شد که سالیانی را در اروپا زندگی کنم و توفیق یابم با برادران اهل سنّت، از علما تا دانشگاهیان و مردم عادی به بحث و گفتگو بنشینم. اکنون خاطرات «سفر به غرب» باقیمانده است که در این پایگاه به شما تقدیم مینمایم.
قسمت اول: اتریش - «من یک سنّی هستم»
با یکی از دوستان ترکیهای به نام «حسن ی.»، جهت انجام کاری، با خودروی شخصی از آلمان عازم وین شدیم. حدود ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم. او به من پیشنهاد داد که جهت نماز و نیز یافتن غذای هلال، به مسجد ترکهای «ملیگروش» برویم و من هم پذیرفتم.
پس از نماز به محل رستوران این مسجد آمدیم. در گوشهای حدود 20 نفر از جوانان مسلمان اهل سنّت که هوادار و عضو «ملی گروش - اربکان» بودند جلسهای برگزار کرده بودند. ما هم این طرف مشغول غذا خوردن و صحبت با یک دیگر شدیم. البته دوست من «حسن» را میشناختند و در معرفی وقتی فهمیدند که من ایرانی هستم، خیلی خوشحال شدند و با صمیمت تمام از من دعوت کردند که پس از صرف نهارم، سر میز جلسهی آنها حاضر شوم.
سرپرست این گروه در یک سر میز نشست، من مقابل او در سر دیگر و بقیه در دو طرف، و سؤال و جواب شروع شد. آن وقتها، یعنی دهه اول انقلاب، اینترنت و شبکههای اجتماعی نبود، حتی تلویزیون کابلی هم تازه به اروپا آمده بود، لذا اخبار مردم محدود به همانی بود که در شبکههای رادیویی و تلویزیونی بیان میشد، به اضافه شایعاتی که به ویژه علیه انقلاب، جمهوری اسلامی ایران، امام (ره) و جنگ بسیار تولید شده و رواج مییافت. گفتگوها شروع شد و جوانان با شوق و اشتیاق انقلابی فراوان سؤال میکردند و از پاسخها که مطابق عقل، فطرت، میل و عشقشان به انقلاب بود لذت میبردند. به خصوص درباره امام (ره) و رزمندگان و علیه امریکا.
سرپرست گروه اوضاع را نامساعد دید و متوجه شد که ته دل همه این جوانها عشق به امام خمینی(ره) و رزمندگان و مجاهدان ایرانی است، اما از ترس این که متهم به تشیع نشوند، لب بر نمیآورند؛ لذا برای این که موضوع بحث را عوض کند و در ضمن به آنها القا کند که بین ما فاصله و دشمنی وجود دارد و تعصب مذهبیشان را تحریک کند، بسیار متکبرانه تکیه داد و با لحنی ناخوشایند گفت:
«خُب، اصلاً شما اول بگو ببینم شیعه هستی یا سنّی؟»
ناگهان سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، جوانان خیلی ناراحت شدند، موضوع بحث عوض شد، آن حال انقلابی و روحانی و صمیمیت ایجاد شده از بین رفت و همه نگران به من نگاه کردند. من هم خیلی خونسرد، نگاه مکثدار و معناداری به صورتش انداختم که مجبور شد سرش را پایین بیاندازد، بعد با صلابت تمام گفتم:
«من یک سنّی هستم!»
این جمله مثل بمب ترکید؛ همه جوانها که میدانستند من ایرانی و شیعه هستم، بشّاش شدند و خندیدند و او که خیلی عصبانی شده بود گفت: «مرا دست انداختهای، تو دیگر چه جور اهل سنّتی هستی؟!»
گفتم: اتفاقاً من ماندهام که تو دیگر چه جور اهل سنتی هستی و اگر قول بدهی که جاهلانه و متعصبانه برخورد نکنی، من به تو ثابت میکنم که من اهل سنّت هستم و نه تو.
مجبور شد قبول کند. بچهها با ذوق و مشتاق نگاه میکردند. از او پرسیدم: پس از رحلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، اطاعت و تبعیت از چه کسی واجب شد؟ رگهای گردنش بیرون زد و گفت: از ابوبکر صدیق رضی ا لله عنه – فکر میکرد میخواهم رد کنم، اما این کار را نکردم و پرسیدم: پس از او؟ گفت: عمر فاروق رضی الله عنه. پرسیدم آیا در زمان عمر میتوانستی به اطاعت ابوبکر باقی بمانی؟ گفت: خیر، باید از خلیفه وقت اطاعت کرد. پرسیدم: پس از عمر چه شد؟ گفت: اطاعت از عثمان واجب شد. پرسیدم: پس از او؟ گفت اصول دین میپرسی؟ گفتم: آری، مگر بحثمان همین نیست؟ گفت: علی افندیمیز کرم الله وجهه. (ترکها به احترام ویژه به ایشان «برادرمان علی» میگویند).
گفتم: من هم با شما همین مسیر را طی کردم و در نهایت با امیرالمؤمنین علی افندیمیز کرم الله وجهه بیعت کردم و چون پس از او خلیفه دیگری نیامد، در بیعت و تبعیت او باقی ماندم؛ اما تو چه جور اهل سنّتی هستی که به عقب برگشتی و در اطاعت خلیفه دوم باقی ماندی؟! چرا اسم خلیفهی چهارم که میآید رگهای گردنت باد میکند؟ چرا با افتخار نمیگویی خلیفه چهارم من شخصیتی است به نام علی بن ابیطالب علیهالسلام؟! چرا اجازه نمیدهند شما نهج البلاغه بخوانی و بگویی که سخنان و آموزههای آخرین خلیفهی ماست؟ چرا تا کسی نام علی (ع) را به زبان میآورد، به تهمت شیعه شدن طردش میکنید؟ مگر سنّی اجازه ندارد که از خلیفه چهارمش بگوید و در بیعت و اطاعت او باشد؟! چه کسی گفته که سنّی یعنی فقط خلیفهدوم؟!
گفتم: خدا این گونه حجت را تمام میکند. اگر شیعه باشی، باید بگویی علی (ع) و اگر سنّی هم باشی باید بگویی علی (ع). پس چرا به جای وحدت، موضع مقابل میگیرید تا کفار سود ببرند؟!
او سرش را پایین انداخته بود، صورتش از غضب سرخ و سیاه شده بود و چیزی نمیگفت. جوانها خیلی خوشحال شده بودند، گویی گرهای فرو بسته از کارشان باز شده بود، با یک دیگر میگفتند: درست میگوید، علی افندیمیز، داماد رسول خدا و آخرین خلیفهی ماست؛ چرا علی را از ما گرفتهاند؟! شعیه و سنی به یک محور میرسند و ... .
سرگروه به ساعتش نگاه کرد و به جوانها گفت: خیلی خُب برادرها، وقت تمام است و باید برویم. آنها گفتند: ما کاری نداریم که برویم، شما میتوانید بروید، ما اینجا در رستوران نشستهایم و میخواهیم از فرصت گفتگو با این برادر شیعهی ایرانی استفاده کنیم و چای سفارش دادند.
- تعداد بازدید : 3343
- 1 مرداد 1392
- نسخه قابل چاپ
- اشتراک گذاری
کلمات کلیدی: یادداشت