ترجمه: جلالالدین فارسی
... شب، تیره بود و وهمآور. آسمان گرفته و ابر آلود. پارههای ابرسیاه به سان غولان زنجیر گسسته در هر سوی میدان آسمان با تبختر، گام برمیداشتند، جزتكههایی كه از شرار رعد میشكافت و میپراكند و سبكبال میپرید .
شب همه شب نیارمید، آخر میدید در گوشه و كنار كشور، دردمندانی هستند رنجور از بار ستمكشی و دلتنگ از زندگی مذلت بار، و بیارزشانی خودستای بزرگ نما، و زورمندانی جبار منش، و مردانی بزرگ؛ آواره از شهر و دیار، و زیردستانی به كام زبردستان، و دشمنانی در شرارت و بیدادْ هم دست، و بدكارانی درگناهْ هم عهد و هم دل، و طرفدارانی، كه پای از یاری حق به دامن میكشند و به خواری، وا میگذارند!
شب همه شب نیارمید. آخر میدید عدلْ پایمال است و خدمتْ، ضایع. سرنوشت مردم در گروِ خودرایی هوس بازان است و گوهرِحیات و حیثیتِ آدمیان به پای مفسدانی ریخته است كه دستاندر تبهكاری دارند. و بیدینی پنهانْ فراوان.
یك دم نیارمید و تا سپیدهدمان مژگان بر هم زد. آخر از وقتی دیده به دنیا گشوده بود پشتیبان و تكیهگاهِ عدالت بود و یار رنجدیدگان و برادر بیچارگان و صاعقهای مرگآفرین بر سر دیكتاتوران و بیدادگران، هم با زبان به باد حمله میگرفتشان و هم با شمشیرش ذوالفقار!
چه فردای غمانگیزی را علی با قلب و عقلش میدید: با سپری شدن امشب، دیگر بزرگمردی نخواهد بود كه راستی زیانبخش را بر دروغِ سودآور مزیت نهد. دیگر گیتی، زمامدارِ پدرْ مَنشی را نخواهد دید كه آلام حق از لذات باطل خوشتر دارد.
پس از این شب، قلب و عقلی یافت نخواهد شد كه اگر كوهها بلرزد و زمین بشكافد و فرو ریزد باز در دادگری خلق بكوشند و برای حق بجوشند!...
به محاسن مباركش چنگ آویخت و هایهای گریست و گریست. شب هم آرام گریست و با فرو ریختن اشكهایش، چشمانش به درخشیدن آمد.
علیبن ابیطالب دیده به ستارگان دوخت و به ابرها در شبی كه پردهی ظلمتش كاخهای پادشاهان و كلبههای فقیران و توطئهی دغلكاران و شوریده حالی پاكْدلان، همسان فرو پوشیده بود و در دل به دنیا نگریست و گفتش: «آی دنیا! آی دنیا! برو دیگری را بفریب» و دنیا روی از او برتافت!
شب پاس به پاس میخزید و ظلمت به ظلمت میآمیخت. علیبن ابیطالب احساس كرد در گذرگاه عمر به سر منزل تنهایی رسیده است. آه! كه زمین چه منزل تنهایی است و خانهی بیكسی و دیار غربت!
سحرگاهان در حالی كه نسیم بر بركههایی چون چشمی كه با نگاهی به اشك آید میوزید، علیبن ابیطالب با گامهای آهسته و سنگین روان شد. گویی گامهای شمرده و سنگینش در آن دقایق غمگستر چیزی به گوش زمین زمزمه میكرد و گویا پرندگان را چنین زمزمهی دلخراشی به گوش میرسید كه هنوز پا به درون مسجد ننهاده، مرغابیان، خروشان و فریاد كنان و نوحهگر پیش دویدند و باد، آهنگ حزنآلودش را در آن سحر سرد به بانگشان آمیخت!
مردم دسته دسته از گوشه و كنار مسجد پیش آمدند، همه ساكت و ناشاد، رفتند كه مرغابیان را از برابر كوه حكمتِ روان برانند، دیدند مرغابیان نه میروند و نه از خروش نوحهگرانه باز میایستند، ونه باد از وزش باز میماند. آیا آن پرندگان هم مثل باد احساس كرده بوند كه مصیبتی در انتظار امام بزرگ است كه به مصیبتهایش از دست مردم پایان خواهد داد؟
در دل امام دراین وقت شكوفهی شوقی به شنیدن نوحه گری مرغابیان بشكفت. رو به مردم كرد و با صدایی كه از ژرفنای فاجعه برمیخاست گفت:
«مرانید كه نوحهگرند!»
چرا نوحه نكنند و چرا مردم برانندشان؟ چرا فرزند ابیطالب با دیده و دل به آنها ننگرد و به این صبح دم باز ننگرد؟ پیش از این هزار و یك صبحدم دیده كه هیچ یك چنین نبوده و نه آنچه را اینك احساس میكند در آن احساس كرده است! مگر این بزرگمرد حق نداردسوگواریش را از زبان مرغان نوحهگر و بادِ پرطنین بشنود؟ آیا حق ندارد با خورشید و شبی كه دیگر نخواهدش دید وداع گوید؟
آیا حق او نیست كه آخرین نگاهش را بر دشت و دمنی بفكند كه در آن فقیر زیسته تا مردم را به نوا و توانگری رساند و داستانها از جنگاوری و دلاوریش به یاد دارد و حكایتها از مصایب و آلامش، كه همه را در شبهای دراز با اشك چشمانش بر خوانده است؟
آن فرزانهی غریب آرام بر در مسجد ایستاد و دمی به مرغابیان نوحهگر نگریست و به مردمی كه دور ایستاده و خاموش بودند، و تكرار كرد:
ـ مرانید كه نوحهگرند!
به مسجد درآمد و به آستان پروردگار جهانیان سجده برد. دیده از دیدار مردم فرو بست.
روزگار، فرمان جفا جویانهاش را رقم زد. ابنملجم با شمشیر زهرآلوده در رسید و ضربهای زد كه خود آن پلید معتقد بود اگر بر شهری زند همه را به خون گیرد.
لعنت خدا بر ابنملجم باد و نفرین و نفرینِ گِرانِ هر كه دیده به دنیا گشود. و هر كه بمرد. و هر چه از عدم پدیدار گشت، نفرینی كه چشمه ساران بخشكاند و سبزهزاران بسوزاند و شرر عدم بر زمین پراكند و همی شرار افشان باشد! لهیبِ چركین و دمِ گدازان دوزخ بر نهادش. هزار اهریمن او را به رو در ژرفی دوزخ اندازد، در همان تفِ سوزان و كام زبانه خیزی كه شرارش بغرّد و بخروشد و به هر چه برسد دردانگیزد!
گردبادها برخاست، پر تلاطم و زمین لرزهها در گرفت، تكان آور، همه پرخروش و پر نهیب كه هر چه مییافت میربود و میكوفت. خاك از هر سو به هوا جست و غبار گشت و گردان و توفنده بر آشفت و به هم ریخت و چنان شد كه گویی آسمان، صاعقهها بر سر زمین افكند.
ابرِ سیاه، روی روز، به قیر اندود و پرده بر چهرِ خورشید بست تامهر از زمین برگرفت و هیچ نتابید.
منظرهای پدیدار شد هولناك و تشویشانگیز.
ناله بود كه از دل برمیخاست و فریاد و فغان كه از دهان برمیآمد، و ابرهای سیاه بر آسمان كه از شورش رعد میدرید. اندوهی جهانگیر بر آن دیار سایه انداخت و همه چیز را به تیرگی فرود برد.
مرغكان به لانه خزیدند و نوكهاشان به زیر بال حسرت، خموشی گُزیدند.
درختانِ ستبرِ بوستانهای ساحلِ دجله و فرات، این شور به دل گرفتهاند كه از ریشه برآیند و با وزشی چون توفان و پرشی چون بال مرغان بشتابند و برگهای سرخ فامشان به پای شهید راه خدا ریزند!
هرچه در طبیعت هست از سر انتقام به خشم آمد و بر شورید جز سیمای علی بن ابیطالب كه همچنان گشاده بود و خندان. نه دم از انتقام میزد و نه به درگیری مسلحانه اشارت مینمود.
مأموران بر درِ خانهاش به پای ایستاده بودند، همه بیتاب و دلْسوخته و گریان. از خدا برای پیشوای مؤمنان رحمت میخواستند و شفای سریع تا با بهبودش دردِ دردمندان درمان پذیرد. ابنملجم را دست بسته آورده بودند، همین كه به حضورش بردند دستور داد: «خوراكی گرم دهیدش و بستری نرم!»
اما گشاده رویی او مفهوم فاجعه را رساتر از غرش آشوبگرانهی خودِ باد و درهم ریزی اشیا و لرزشِ زمین، بیان مینمود...
«اثیربن عمرو بن هانی» حاذقترین پزشك و جراح كوفه را به بالین امام آوردند. همین كه شكافتگی پیشانی را معاینه كرد، آهی سرد از سینه برآورد و با صدایی حزین كه به ناله بیشتر شبیه بود گفت: «وصیت خود را بكن ای پیشوای مؤمنان! چون ضربهی این پلید پلیدزاده به مغز سرت اصابت كرده».
نه دلتنگ شد امام ونه مردد و نگران، بلكه با كمال متانت و تسلیم، خویشتن به تقدیر الهی سپرد و بعد دو فرزندش حسن و حسین را فرا خواند و وصیتش را تقریر فرمود و به آنان تأكید كرد كه به خاطر قتلش فتنه بر نینگیزند و نه خون كسی بریزند. دربارهی قاتلش نیز سفارش كرد كه «اگر از جرمش درگذرید به تقوا نزدیكتر خواهد بود»! و این پارهای از آن است: «خدای را، خدای را دربارهی همسایگانتان به یاد آرید! خدای را، خدای را دربارهی فقیران و مسكینان به یاد آرید و در وسایل زندگیتان شركت دهیدشان!
با مردم همانطور كه خدا فرموده به نیكویی گویید، و امر به معروف و نهی از منكر فرو مگذارید.
به فروتنی همت گمارید و به بذل مساعی و احسان دو جانبه، از بریدن پیوند دوستی و از تفرقه و كناره جویی و روی بر تافتن، بگریزید».
لحظهای بعد، رو به مردم كرد، به همهی مردم و گفت: «دیروز همدم شما بودم، امروز مایهی عبرت شما هستم، و فردا دور از شما. خدا مرا و شما را بیامرزد»! تا در برابر مردم و در برابر پروردگار جهانیان فروتنی نموده باشد، نخست برای خویشتن آمرزش طلبید و بعد برای مردم!
* * *
ضربت در سپیده دم جمعه وارد آمده بود. امام دو روز درد كشید و دم نزد. به خدا متمسك بود و پیاپی سفارش میكرد كه با مردم خوشرفتاری كنند و بر شكسته دلان ترحم نمایند. تا شب یكشنبه بیست و یكم رمضان سال چهلم هجری از دنیا رفت.
فرزانهی غریبی زندگی را بدرود گفت كه دوست و دشمن یكسان آزردندش.
بزرگمردی غریب كه شهید زیست و پدر شهیدان از دنیا رفت. شهید پایمردی شد و دعوت به نیكی.
شهید فرزانگی شد و قهرمانی. شخصیتی كه هرگز بند نمیپذیرفت و گرد ذلت بر تن نمیخواست و هماره به بلندی و والایی میگرایید و پیكارگرانه گام در طریق ارتقاء حیثیت آدمی میزد و در این نبرد، سازشناپذیر و بیامان بود.
آن ابرمرد از دنیا بیآن كه دولتی بپا كند برفت تا پس از قرنها دولتها به نام خوشْ شگون و پر افتخارش به پا سازند و نام مباركش مایهی آشتی و صلح و صفا گردانند و تبهكاران را كه در گور خاك شدهاند و پوسیده، به دادگاه عدلِ تاریخ بنشانند و دادش بستانند.
و... نماز عشق ناتمام ماند
احمد امامی
تیرهی غمآلود شب، در آفاق دوردست كوفه پردههایی از عزا كشیده است. سرخی دردبار شفق، خبر از قتل خورشید میدهد، روشنی دامن برمیچیند و سیاهی هجوم برمیآورد.
آن جا، در كوچه پس كوچههای شهر، غریبِ كوفه گامها از پس هم، برمینهد و به سوی خانهی دختر، پیش میرود. سیمایش چنان پیچیده در اندوههاست كه گویی رنج دردمندترین انسانها را تجربه كرده است، گویی تمام ابرهای غم و غصه برسرزمین وجود او باریده است.
آرام آرام، به خانهی امكلثوم نزدیك میشود. خوشا به سعادت امكلثوم! چه گرامی میهمانی را میزبان است امشب!
دیدهی امكلثوم به سیمای پدر روشن میگردد؛ او طبق غذا میگستراند اما... پدر را غرق دریای شیدایی و سوز و گداز، در ملاقات با خدا و ناز و نیاز با او مییابد. او قامت صدق در محضر رب العالمین برافراشته و نمازِ شهادت میخواند. نالههای سوزانش از عمیقترین زوایای جانش برمیآید و تابلندای ابدیت شرر میزند، ترنم حزین او از غمناكترین رشحههای دلش برمیخیزد و تا سختترین صفحات دل، نفوذ میكند.
علی را چشم بر سفره میفتد، سرشك از دیدههایش میتراود و گونهی خستهاش گرم میشود. میگرید و میگرید... به راستی خلیفهی مسلمین به چه این گونه زارْ مینالد؟! آیا شكسته دلی طفلكان گرسنهی لباس پوسیده او را یاد آمده است؟! یا اشك شرم مادران فقیر، بر كنار سفرههای تهی او را به گریه نشانده است؟! آیا بیچارگی و ناداری و خونابههای دختركانِ یتیم كوفه او را اشك ریزان كرده است؟! یا به تنهایی و بیكسی یتیمان مینالد؟!
ندای مهر برمیآورد: ای نیك دختر مهربان من! آیا به عمر دیدهای كه پدر با دو چشم بر دنیا بنگرد؟!
یا تاكنون كی دو دست بر آن آویخته است؟! یا مگر از كام پدرت دو نان خورش فرورفته است؟!
لقمههایی بر دهان نهاده دیگر باره بر محراب وفا به نماز میایستد و بار دیگر سراسر وجودش را به عالم غیب پیوند میدهد و در اعماق بحر فنا فرو میرود.
خدایا! این چه شبی است كه اینسان بر مولا میگذرد؟! چرا او را چشم خوابیدن نیست؟ چرا او را دل قرار گرفتن نیست؟ چرا اشك، مجالش نمیدهد؟ او در انتظار چه حادثهای است؟
* * *
بر بیكرانهی آسمانها چشم میدوزد، نگاهش كران تا كران را میدرد، نوشتهی قضای خود را از طالع شب میجوید، نجوا میكند: به خدا قسم نه من دروغ میگویم و نه آن كه به من خبر داده دروغگو بود، این همان شبی است كه مرا وعدهی دیدار دادهاند.
سحر نزدیك میشود و ندای الصلاة الصلاة بر میآید... آهنگ رفتن میكند، ندای واویلا و واغوثاه از زمین و زمان برمیخیزد، عالم امكان از رفتن او در تب و تاب میشود؛ در خانه، نالهای از جان برمیآورد و دست التماس بر ردایش میآویزد، مرغابیها آشفته پر میزنند و بر دامانش چنگ مییازند، تمام عالم، زبان تمنا و خواهش میگشایند و پیش پای علی به التماس مینشینند تا مگر او را از رفتن باز دارند.
مرغابیان را رها سازید كه آنان اكنون در تمنای من مینالند و در پیشان نوحهگران در سوگم خواهند گریست!
گریه و خواهش امكلثوم هم جان مشتاق و دل شیدای پدر را از عزم رفتن باز نمیدارد. زیر لب مینالد: ای امكلثوم! بگذار به طرف مرادم بروم! بگذار به سوی سرنوشت، ره بسپارم! از این قفس، رخت برون كشم و دیگر این نامردیها و نامردمیها را نبینم. امشب حكم قضا صادر شده است، به خدا قسم امشب همان شبی است كه نوید داده شدهام! از قضای الهی گریز نیست.
مربند خود محكم میبندد و زمزمه میكند:
اُشْدُدْ حَیا زَیمَكَ لِلْمَوْتِ
فَإنَّ الْمَوْتَ لاقیكا
وَ لا تَجْزَعْ مِنَ الْمَوْتِ
اِذا حَلَّ بِوادیكا
2
«میانِ خود برای هم آغوشی با مرگ محكم كن كه بر درِ تو ایستاده است! ای جان! از مرگ ننال آن گاه كه به سرایت درآید!»
* * *
در تاریكی كوچه قدم برمیدارد و پیش میرود، در و دیوار و شهر و دیار و زمین و آسمان همه یك صدا، نوحه گری میكنند، شیون و زاری، عالم ملكوت را پر كرده است.
دریغ از این رفتن! او میرود و زمین شرمسار از این كه دیگر علی را بر خود نخواهد یافت؛ هر ذره از خاك كه فیض قدمهایش را مییابد، سوزمندانه با آنها سرود جدایی میخواند و در حزنی عمیق فرو میرود.
به مسجد پا مینهد و بر محراب عشق میایستد و نغمهی وصل، سر میدهد. علی میگرید و محراب میسوزد و مسجد مینالد...
دیر زمانی در تاریكی، به نماز میایستد و در سكوت اسرارآمیز خویش غرق میشود. سپس به بام مسجد برمیآید و نگاهش، تمام پست و بلند كوفه را میكاود، صدایش بلند میشود: ای خون آلوده ابرهای زخمی كه با زجر، اندام خود را از چاهسارِ مشرق بیرون میآورید! ای سپیدهی صبح گاهی كه پنجه در سیاهی شب افكندهای و او را با قدرت به كنار میزنی! ای فجرِ خونین و رخشان!
كدام روز زودتر از من دیده گشودید و در كدام سپیده دم از چاهسارِ مشرق بیرون آمدید كه من خفته بودم؟!
آن گاه صدایش چادر سكوت را از سراسر كوفه در هم میدرد و بانگِ طنین دارش تمام شهر را میلرزاند:
اللّه اكبر...
«آن جا میانِ مسجدِ آن شهر بیخروش
چون روزهای پیش
در نیم رنگِ روشنی سیم گون فجر
بانگی بلند شد
بانگ اذان صبح
محراب پاك مسجد كوفه، به صد فسوس
آغوش بر گشود
وان جاودانه مرد
آن راز ناشناختهی عالم وجود
فارغ ز خویش و غرق به نوشینی سجود...»
3* * *
لحظهها به تلخی سپری میشود گویی چشم زمان از دیدن فرجام این سپیده دم غمناك، دریغ دارد. در گوشهی مسجد، میان خفتگان، مردكی فرومایه خزیده است؛ او بازماندهای از قبیلهی جهالت و خیانت است كه هنوز از تاولهای نهروان زخمی است؛ تاریكای وجودش را عشقی پست پر كرده و او را دیوانهی خود ساخته است، تا صبح درذهن ناپاكش در اندیشهی «اشقی الناس» بود اما، سیلابِ شقاوتش این خیالات را چون خسی به طوفان فنا داده بود... .
علی در نماز است و پیشاروی معبود.
مردك پلید دست برمیآورد..
او چه قصدی دارد؟ نزدیك است از قصد او آسمانها فرو ریزد، زمین چاك شود و كوهساران نگون گردد...
نه!... دست كین بر نكشید! غلاف جنایت تهی ندارید! شمشیرِ ظلم عریان نكنید! مشتان قهر بالا مبرید! تیغ زهرآگین فرود نیاورید! فرق ایمان را نشكافید! بر تارك انسانیت نكوبید! جبین تقوی به خون نیالایید! محاسن علی را به سُر خَشك سرش خضاب ننمایید! اسطورهی شجاعت را سرنگون نكنید! نماز عشق را ناتمام نگذارید!
محراب، خون رنگ شد، زمین از این ضربت سخت به خود لرزید، دریاها را خروشی سهمگین برگرفت و آسمانها در تزلزل شدند...
درهای مسجد را چه شده است كه چنین بیقراری میكنند؟! مگر جان از مسجد برمیآید كه چنین بیصبری میكند؟! طوفانِ سیاهی میوزد، آسمان را چه شده است؟! چرا بدین زودی جامهی سیاه به تن پوشیده است؟!...
گل رنگ شد ز خون شفق آسمان صبح
بادی وزید و نالهی غم ریخت روی خاك
آشفت موج و سینهی دریا غریو كرد
روحی بزرگ رفت بدان جایگاه پاك
ضربهای سخت بر اركان هدایت فرود آمد و ندای تَهَدَّمَتْ وَ اللّهِ اَرْكانُ الْهُدی طنین انداز شد،...
علی سرود رستگاری سرداد: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ» به خدای كعبه كه رستگار شدم، جان و دلم از زندان زندگی با نامردمان رها شد و بال پرواز به روح و ریحان ابدی، نزد پروردگارم، گشود.
* * *
... زینب و امكلثوم، خود را به جمعیت نوحهگر كوچه رساندند، علی را به خانه بردند.
او گاهی مدهوش میشود، گاهی به هوش میآید، گاهی زمزمهای میكند و زمانی دیگر به سكوت میگراید. آثار زهر در بدنش پدیدار میشود و هر آن شدید و شدیدتر میشود. همه در انتظار، تا حكم قاتلش را چه بگوید!...
كاسهای شیر نزد اوست. به لبانش نزدیك میكنند، از لبانش دور میسازد و نگاه اشاره به قاتلش ـ آن مرد شقی ـ میگرداند...
ای مرد بینظیر تاریخ! این گونه كرم در هیچ جای قاموس انسانیت نیست! این كرم، خدایی است!...
ای یگانه گوهر خلقت! ای مظهر عطوفت! ای معدن جود و رحمت! ای ابوالعجایب! تو آن آسمانِ بیمنتهای كمال، هستی!
* * *
... علی در آخرین لحظات به سكوتی اسرارآمیز میخرامد و نگاهی به اطراف میكند؛ آرام، آرام چشم برمیبندد، سكوتش این بار طولانی است اما هنوز رمق دارد...
ای مظلوم عظمت خویشتن نرو! ای شهید عدالت خود، چشم مبند! ای قربانی آیین خود، به سكوت مگرا!
و...
زمین، تنگتر از آن بود كه بتواند وجود آسمانی علی را دربرگیرد و زمان، كوتاهتر از آن كه مظاهر كمال و جمالش را در خود جای دهد.
جهان حقیرتر از آن بود كه بتواند روح بیانتهای علی را دربرگیرد و چشم تاریخ، تنگتر از آن كه درخشندگی مظهر انوار الهی را برتابد.
و...
آن روز شام شد
وقتی كه روشنایی اندوه رنگِ ماه
بر شهر شب گرفتهی افسرده، رنگ زد
وقتی كه باز شب شد و اندوه بیكسی
بر سینههای مردم درمانده چنگ زد
در كوچههای خلوت و خاموش آن دیار
آن جا كه جز نسیم، نمیگیردش سراغ
جز نور ماه نیست در آن كلبهها چراغ
در زاغههای شهر
هرگوشه، هر كنار
یك كودك یتیم
یك چشم اشك بار
یك مادر فقیر
یك ظرف بیغذا
یك سفرهی فتاده تهی روی یك حصیر
در انتظار ماند ...
غربت مجسم
مجتبی تونهای
سایهای تلخ، همسایهی كوچههای كاهگلی كوفه شده است.
نخلستان، ماتمستان است. چاه در خویش مویه میكند.
آفتاب، رنگ پریده فرو میریزد.
زیر چتر اندوه، بر خویش میلرزند، و از رگ زمان خون یتیمی! میچكد.
یا علی! دامن مگیر، دامن مگیر از این مرغابیان دامنگیر.
یا علی! دامن مگیر، آیا میخواهی انسان، هزار سال در انتظار بماند؟!
ای مرد زین و زمین!
ای صخره از تو استوار!
مباد در بیپناهی این روزهای كبود، رهایمان كنی كه به اشارت سرانگشتِ تو نیازمندیم.
ای فروكشندهی شعلهی ناروای شمع بیتالمال!
بی تو، عدالت یتیم میماند و یتیمان، گرسنگی مینوشند.
ازین پس، چه كسی كولههای نان را بدوش خواهد كشید؟!
كدام دست مهربان، اشك از گونهی یتیمان برخواهد گرفت؟!
و كدام محراب، نجوای روز و شب تو را به حافظه خواهد سپرد؟!
برخیز! زخم خوردهی تیغ شهادت! برخیز!
برخیز! این نسل گمشده، تشنهی خطابههای علوی توست!
خشت خشتِ دیوارهای كوفه، ردّ پای گامهای تو را میجویند!
ای غربتِ مجسّم! پدر مهربان نخلها!
همسایهی شب و چاه! خلوت نشینِ سفرهی اندوه ماه!
تو به افلاك میروی و ما در خاك، بر خویش و بر زمین و زمان فاتحه میخوانیم؛ كه تو در فهم زمانه نگنجیدی و هزار هزار سال باید بگذرد تا اندازهی تو معادلات بشر را روشنی بخشد.
تو رفتی و ما یتیمان، مرثیهخوان دل تنهایی خویشیم.
شكستهترین نماز
نزهت بادی
به قد دلآرای تو قامت نماز بستیم! از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله شنیده بودیم كه نماز، معراج مؤمن است اما عروج ما در اقتدای به نماز تو بود. تو مولود كعبهای، یعنی باطن قبله را باید در تو یافت.
ما رو به سوی تو نماز میخواندیم و دور كعبهی چشمان تو خدا را طواف میكردیم و از زمزم زلال اشك عشقت دل خویش را صفا میدادیم.
تكبیر تو را شنیدیم و... لب از سخن برچیدیم! آنگاه تو «حمد» خدا را گفتی و به «توحید» رسیدی.
در هنگامهی نجوایت با خدا، همهی عالم در سكوتی خاموش فرو رفت.
قرآن ناطق لب به سخن گشوده بود، گویی قرآن خودش را در وجود تو تفسیر میكرد و... تلاوت قرآن سكوت را میطلبید.
سر فرود آوردیم در برابر آن عظمتی كه خداوند در وجود تو نهاده است و تسبیح او را گفتیم: «سُبْحانَ رَبّی العَظیمِ و بِحَمده»، ... برخاستیم و قامتمان را چون ستون دین خدا راست كردیم. ما در مقابل تو چه داشتیم جز خضوع و خاكساری؟ تو به سجده رفتی و ما به خاك پای تو سر نهادیم و با تو كه جلوهای از عالیترین مراتب حقّانیت پروردگار عالمیان بودی، خدا را تحمید كردیم: «سبحانَ ربّی الأعلی و بحَمده»
و ناگهان...
فرق تو، فرق ایمان شكافت و دل و نماز ما را نیز شكست.
فُزْتُ وَ رَبِّ الكعبه! رستگاری تو گرفتاری ما شد.
جانا! رحم آور! «روح نمازمان قبض شد و لاشههای سر در ركوع و سجودمان بیكفن و دفن بر خاك ماند و قلب، گوری شد كه در آن جنازهی عشق را به خاك سپردند».
اكنون ما را بازگوی كه روی به كجا آوریم؟ با ما بگو كه چه باید كرد، آنجا كه مسجد كوفه مانده است و حال صاحبخانه «خراب» است. ما مسجد را میخواستیم كه خرابات عشق تو باشد، حال بازگو كه با این خرابهی دل چه كنیم؟
ستونهای مسجد كوفه كه راز داران مناجاتهای شبانهی تواند، بر حال ما میگریند! بر حال دلباختگانی كه تا ابد راه معراج را گم كردهاند و تا هنگامهی آن نبأ عظیم از تو خواهند پرسید: «عمَّ یتساءَلون عن النبأ العظیم»
دلی كه در كنار تو آرام میگرفت، كنون چه چاره سازد جز سر درگریبان ماتم فرو بردن و همنوا شدن با جمع غریبانهی اصجابت: أَمَّن یجیبُ الْمُضطَرِّ اِذا دَعاهُ وَ یكْشِفُ السّوءَ.
كاسهی چشمانمان را در دست گرفتیم و گِردِ خانهی تو كه دارالشفایمان بود، چرخیدیم، در كاسهی چشمان ما شیر نیست مولا! سه شب است كه هم نالهی با تو نخوابیدیم و خون گریستیم و اینك آمدهایم تا جانمان را نذر شفای تو كنیم.
این جان ناقابل ما فدای یك نفس تو: «نَفْسی لَكَ الْوِقاء وَ رُوحی لَكَ الْفِداء»
چاهها و نخلستانهای كوفه كه آشنای درد تو بودند، جماعت پریشان دور خانه را ندا میدهند كه زخم سر علی علیهالسلامشما را این چنین بیتاب نموده است، اما شما از عمق زخم دل شرحه شرحهی علی علیهالسلام چه میدانید؟ آنگاه كه سر خویش در دل چاه مینمود و فریاد غریبانه سر میداد كه: «وای فاطمهام علیهاالسلام!»
ای عزیز ما! بگو آنچه ما شنیدهایم هذیان لبهای تب دار است و آنچه ما میبینیم تَوهّم چشمان اشكبار! مگر این شمشیر به چه زهری آلوده بود كه شَرنگی چنین، بر جان ما ریخت؟
با ما بازگو كه تلخی فراقت را چه چاره كنیم؟ به راستی شرنگی تلختر از جان چیست در كام بازماندگان؟
گریه موهبتی است كه راه صبر را هموار میدارد و گرنه داغ بیتسلّی تو را چگونه تاب آوریم؟
با تو همان میگوییم كه خود در رحلت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گفتی:
اِنَّ الصَّبرَ لَجمیلٌ اَلاّ عَنْكَ
وَ اَنَّ الْجَزَعَ لَقبیحٌ اِلاّ عَلَیكَ
وَ اِنَّ المُصابَ بِكَ لَجَلیلٌ
وَ اِنَّهُ قَبْلَكَ وَ بَعْدَكَ لَجَلَلٌ5
«صبر جمیل است اما نه در مرگ تو، بیتابی زشت است امانه در جدایی از تو و مصیبت تو عظیم است و پیش از تو و پس از تو هر چه مصیبت باشد كوچك و آسان است».
با ما دیگر سخن از زیبایی صبر و قبح جزع نگویید
ما را از این پس تمام نمازهایمان شكسته است!
تاریكترین شب كوفه
سیدجهاد نظری
امشب6 سرخترین شبهای معراج است. شامگاه غریبی است كه خورشید ازلی را در خود میبلعد.
كوفه غریبتر از همیشه میطپد و ماهتاب ولایت آخرین تابش نورانی خود را از پنجرهها به خانههای همیشه خفتهی كوفه میبارد.
گامهای زمان سبكتر از همیشه میجنبند.
امشب، گاه پرواز آخرین مولا است. نجوا كه میكند كمر دنیا میلرزد و اشك كه میریزد برای هر قطرهی مظلومیتش هزاران نوشته به زمین میآیند تا مگر قطرهای نصیب خود كنند. به آسمان كه نگاه میكند، ماه، شرمسار تابیدنش میشود.
امشب، شب «اَم مَنْ یجیب» مرغابیهاست و علی را شور رفتن در سر است.
سرانجام بانگ وصال از حنجرهی سرخ انتظار به صدا در میآید و صدای مؤذن، كوفه را كه سیاهتر از همیشه غرق در تاریكی است فرا میگیرد.
كوچهها با صدای موزون قدمهای امیرالمؤمنین آشنایند. اما امشب ندای وداع از این قدمها برمیخیزد.
امشب دیوارهای مسجد گامهای مولایشان را سجده میگذارند. و مولا بار دیگر فضای مسجد را با عطر حضورش معطر میكند.
علی در محراب قیام میكند تا عظمت محراب را تفسیر كند، به سجده میرود و... سربرنمیآورد مگر با فرق شكافته و دل خونین و...
صدای پای علی
محمدرضا تقیدخت
آرامتر، كجا میروی؟ جان من عجله مكن! مرو! كجا میروی در این سحر تاریك با ستارههای لرزان، كجا میروی در این صبح نفس گرفتهی ارغوانی؟ كجا میروی در این سپیده دم گریان؟ كجا میروی در این طلوع خونین؟ آرامتر! كجا میروی؟...
صدای اذان میخواندت؛ صدای اذانی كه امروز عطری تازهتر دارد. صدای اذانی كه امروز از گلدستههای روشن و نورانی آسمان در داده میشود، صدای اذانی كه عطر تازهای از نسیمهای ملكوت را در فضا میپیچاند. صدای اذانی كه درخت و خاك و ستاره را به گریه میاندازد، صدای اذانی كه چاووش شهادت است، صدای اذان صبح نوزدهم...
نگاه كن، پشت سرت زمین میگرید و مرغابیها را میآشوبد، دامنت را میخ در رها نمیكند، دیوار به داخل میراندت، زمین جاذبهاش را به نهایت میرساند تا قدمهایت را نگاه دارد، آسمان، تاریك میشود تا راه را باز نشناسی و پای از خانه بیرون ننهی؛ مسجد آرام اذان میگوید تا شاید نشنوی، سپیده كم سو میزند تا مگر رسیدن صبح را نبینی؛ كجا میروی در این صبح ستاره و خاكستر، آرامتر، كجا میروی؟
این صدای گام كیست كه میآید؟ صدای نام كیست؟ طنین بلند كدام قدم است كه تكبیرگویان به سجادهی شهادت خواهد نشست و سجاده را و مسجد را و تاریخ و حماسه و ایمان و عشق را عزادار خواهد كرد؟ صدای صلواتهای مكرر بهشتی از كدام سو میآید كه چنین اشتیاق به شهادت، گامهایش را سرعت میبخشد؟ در این همهمهی ساكت سحری، كدام ترانهی آغشته به خون در تاریخ تكرار میشود و كدام زهر در كام زخمی جانكاه فرو خواهد ریخت؟ كدام دست به مسجد خواهد آمد و خفتهی تاریك را بیدار خواهد كرد و كدام پا محكم و استوار به محراب قدم خواهد گذاشت؟ كدام زبان ذكر بلند اللّه اكبر را بر خواهد خواند و كدام دست سر بر زانوی ركوع خواهد برد؟ كدام كلمه در خواب آشفتهی معاویه تعبیر خواهد شد و كدام دست تاریك، پیشانی روشن تاریخ را خواهد شكافت؟
این صدای كیست كه میآید؟ صدای عدالت بلندی نیست كه سی سال درگلو و بر زبان جاری ماند؟ صدای برق شمشیری نیست كه تاریخ را لرزاند و حماسه ساخت؟ صدای گامی نیست كه بر دوش پیامبر بالا رفت؟ صدای چشمی نیست كه اشك را بیدریغ ارزانی چاهها و نخلستانهای كوفه و مدینه كرد؟ صدای لرزان مناجاتی نیست كه جان جانداران را لرزاند؟ صدای عدالت و قسطی نیست كه بر محضر قاضی نشست؟ صدای گام روشن تنزیل نیست؟ صدای پای علی نیست؟
صدای پای علی...
شرمت باد ای زهرآلوده شمشیر و ننگت ای تاریخ ستم و تیغ و جنایت! شرمت كه بر پیشانی فرود آمدی كه بوسه گاه پیامبر بود و ننگت باد كه تمامت خویش را رها ساختی و ویران كردی! شرمت باد كه بهترین بندگان خدا بعد از پیامبر را در آتش كینهی دیر سال فرزندان ناخلف عبدمناف سوختی و ننگت كه علی را نشناختی! ننگت باد ای تاریخ ستم و تیغ و جنایت و ای زهرآلوده شمشیر معاویه...
غم غربت
علی خیری
باور نمیكنم كه با یك ضربت شمشیر بتوان اقیانوسی را شكافت؟ باور نمیكنم كه از این پس آسمان غیرت و مردی، بیخورشید، به تیرگی خواهد گرایید؟
باور نمیكنم كه از این پس تو بر زمین قدم نخواهی زد!
باور نمیكنم كه از این پس ذوالفقار در نیام خواهد ماند!
کاش هستی به عدم مینشست و چنین روز تاری به خود نمیدید!
كاش زمان از حركت باز میایستادو زمین در خود فرو میریخت.
كاش پای آن شقیترین نامرد تاریخ، در وحشت آن سحرگاه به غروب نشسته، خشك میشد و دستهای پلیدش میشكست.
از این پس نه تنها یتیمان كوفه كه تمام هستی، سایهی پدر را بر سر خود نخواهند دید.
ای خیبرشكن دلهای خلق! ای تنهاترین مرد عالم! از این پس، از غم غربت تو سر در كدامین چاه فرو بریم؟ در كدامین نخلستان، ماه را شریك دردهای ناگفتهی تو بگیریم؟
ای پدر، به خانه بازگرد، كه زینب تاب یتیمی دوباره را ندارد!
- تعداد بازدید : 2883
- 24 اردیبهشت 1399
- نسخه قابل چاپ
- اشتراک گذاری
کلمات کلیدی: تاریخی ولایت (امام علی) رمضان