پایگاه پاسخگویی به سؤالات و شبهات (ایکس – شبهه): اگر بگوییم خدا چیست؟ برای او ماهیت و چیستی قائل شدهایم و این خودش محدود کردن خداوند متعال (این است و غیر از این نیست) میباشد؛ که حدود نیز از صفات مخلوق است و نه خالق.
*- خداوند متعال هستی محض، کمال محض و هستی بخش است. بدیهی است که عقول به کنه ذات او نمیرسند، چرا که آن وقت لازم میآید که او باید محدود باشد تا در ظرف عقل و علم ما گنجانده شود.
ما به هیچ چیزی که فوق ما باشد نمیتوانیم احاطه علمی پیدا کنیم و او را محاط عقل و علم خود گردانیم، چه رسد به خالق همه چیز. لذا همه چیز را از نشانهها (یا همان اسمها) میشناسیم و البته اسمها لفظ نیستند، بلکه نشانههای عینی و قابل شناخت هستند.
مثلاً زیبایی اسم و نشانه جمیل است - علم، اسم و نشانه علیم است -حیات اسم و نشانه حیّ است و ... که همه را میبینیم و میشناسم. [در این خصوص مطالب بسیاری درج شده است که اگر در بخش جستجو در سایت کلمات مرتبطی چون «چگونه خدا را بشناسیم» یا « شناخت ذات » را درج و کلیک نمایید، در اختیار قرار می گیرد.]
*- رابطه علت و معلول (در هر موردی) نیز یک رابطهی وجودی است. یعنی من و شما، ارتباط داریم، اما وجودی نیست، نه شما از من وجود میگیرید و نه من از شما. اما رابطه علت و معلول وجودی است. یعنی معلول وجودش را از علت میگیرد. مثلاً میگوییم: حرارت، علت است برای جوش آمدن آب که معلول آن است. پس جوش آمدن، وجودش را از این حرارت گرفته است. لذا هر چیزی که هستی عین ذاتش نیست (به تعبیر نبوده و بعداً پدید آمده است)، پدیده و معلول است، پس حتماً علت دارد. همان علت نیز معلول علتی دیگری است؛ اما این سلسله (به حکم عقل) نمیتواند تا بی انتها ادامه یابد، چرا که آن وقت همه معلول میشوند و دور و تسلسل لازم میآید که باطل است.
پس سلسله علتها حتماً باید ختم به علت غایی (نهایی) شوند و او دیگر معلول غیر و علتی دیگر نباشد. لذا لازم میآید که علت غایی در هستی و کمال خود، نیاز به غیر نداشته باشد و محکوم به «پدیده» نباشد، یعنی چنین نباشد که «نبوده و بعداً پیدا شده است، پس علت پیدا شدن میخواهد». یعنی علت العلل، یا همان علت غایی، باید هستی محض و کمال محض باشد و بدین ترتیب همه، هستی خود را (البته به واسطه سلسله علل) از او گرفتهاند. کتاب «آغاز فلسفه» از مرحوم علامه طباطبایی (ره) برای این مباحث فلسفی بسیار مفید است و البته ممکن است که مطالبی در آن سنگین باشد و معلم یا سؤال لازم داشته باشد.
*- عقل و حسّ نیز هم سنخ نیستند که با هم سنجیده شوند و از تضاد میان آنها سخن به میان آید. اگر بیان شود که بین سیاهی شب و سفیدی روز تضاد هست، یا بین تری آب دریا یا خشکی ریگ بیابان تضاد هست و ...، آن تضاد دیالیکتیکی نیست که لازم است در شیء واحد وجود داشته باشد.
انسان در این عالم، با پدیدههایی در مراتب وجودی متفاوت برخورد و سر و کار دارد و خداوند متعال برای شناخت هر دسته، ابزار لازم را به انسان عطا نموده است.
برخی از امور «معقولات» هستند که به بدیهیات اولیه عقل که خداداد است باز میگردند. مثل قبول ضرورت «علیت»، یا عدم قبول وجود «تناقض». برخی دیگر از امور با «قلب» شناخته میشوند، مثل «محبت یا غضب» و یا «عشق به کمال» ...، هر چند که عقل و قلب در نهایت به هم پیوستهاند.
برخی از امور از دسترس «عقل» نیز دور هستند که با «وحی» شناسانده میشوند، مثل چگونگی قیامت، بهشت و جهنم و ... – و البته حقانیت وحی را انسان با همان «عقل» درک کرده و میشناسد.
برخی از امور یا پدیدهها نیز با «حس» شناخته میشوند؛ مثل: گرمی و سردی اشیا، رنگ، طعم، بو، اندازه و ... .
پس، عقل و حسّ، مقولهها یا ابزارهای متفاوت شناخت با کاربردیهای متفاوتی هستند. بدیهی است که با عقل نمیتوان فهمید که رنگ این لباس سبز است یا سفید؟ و با حس نمیتوان فهمید که هر حرکتی، محرکی میخواهد یا جمع ضدین در شیء واحد محال است و با قلب نیز نمیتوان فهمید که این سنگ چند تن وزن دارد؟
کلمات کلیدی:
گوناگون