: گاهی درسها، حکمتها و عبرتهای بسیاری در قالب یک حکایت واقعی یا غیر واقعی بیان میشود که قرآن کریم و ادبیات فارسی ما سرشار از نمونههای غنی این روش در تعلیم و تربیت میباشد - و گاه پیامهای عمیق و حساسی نیز در قالب بیان یک مَثَل (ضرب المثل) کوتاه و حتی گاه طنز و خندهدار بیان میگردد. پس، این فصل را با من بخوان ... .
حکایت – بهای ناچیز برای امتیازی گرانبها:
نقل شده روزی پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، برای انجام امور و نماز، عازم مسجد بودند. بچهها نیز در کوچهای در این مسیر مشغول بازی با یک دیگر بودند. همین که ایشان را میبینند، دور او جمع میشوند و میگویند: "ای پیامبر خدا! شما همش با بزرگترها مشغول هستید، ولی ما بچهها هم خیلی شما را دوست داریم ..." – ایشان با مهربانی تمام پرسیدند: خُب، دوست دارید چه کنیم؟ آنها نیز چون بچه بودند، نگفتند: به ما حکمت و اخلاق بیاموز، بلکه گفتند: با هم بازی کنیم.
خلاصه ایشان دعوت را پذیرفتند و با بچهها سرگرم بازی شدند؛ وقت میگذشت، اما حضرتش دوست نداشتند دل آنها را با خاتمه دادن به بازی بشکنند. بلال حبشی که همراه ایشان بود و متوجه دیر شدن گردیده بود. عرض کرد: یا رسول الله! من سیاه هستم، با ظاهری که خشن نشان میدهد؛ اجازه میدهید که توپ و تشری بیایم و به بازی خاتمه دهم تا به مسجد برویم؟
بدیهی بود که آن اسوه اخلاق، رضایت ندادند و بازی ادامه داشت و وقت میگذشت تا این که بالاخره برادر و یار همیشگی و بصیر حضرت، یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام وارد کوچه شدند و با یک نگاه فهمیدند اوضاع از چه قرار است. سریع تدبیر کردند و گفتند: بچهها بیایید با هم یک معاملهای بکنیم! همه دور او جمع شدند و پرسیدند: چه معاملهای؟ فرمودند: من چند تا گردو دارم، اینها مال شما و پیامبر مال من. بچه ها خوشحال و خندان پذیرفتند و معامله انجام شد.
اما پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، در راه مسجد به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: "اما خودمانیم، خوب ما را به چند تا گردو فروختند".
ضرب المثل – بهرهبرداری از خندهی طلبکار:
کلاهبرداری با انواع حیل، پول بسیاری از بدبختی گرفته بود و نمیداد و به اصطلاح بدهکار شده بود، اما برای نپرداختن بدهیهایش، مرتب بهانه میآورد؛ تا این که روزی طلبکارِ مظلوم، عصبانی شد و سراغ او رفت و با عتاب پرسید: "بالاخره پول من را کِی پس میدهی؟!"
کلاهبردار دید طلبکار با توپ پُر آمده و دیگر جای بهانهگیری نیست و باید کاری کند. دست طلبکار را گرفت و او را به زمین وسیع و بکری برد و گفت: "به اینجا نگاه کن، خوب نگاه کن" – طلبکار نگاه کرد و جز بیابانی لم یزرع چیزی ندید، پرسید: خب که چه؟!
بدهکار گفت: قرار است پولی به من برسد – با آن پول اینجا زمین بخرم – در این زمین کشاورزی و دامپروری کنم – از پشم گوسفندان فرشی ببافم – آن فرش را به قیمت خوب بفروشم و بدهی تو را بدهم!
طلبکار با ناراحتی پوزخندی زد، اما طبلکار با وقاحت تمام گفت:
باید هم خوشحال باشی، فرشت را زدی زیر و بغل و داری میروی، تو نخندی من بخندم؟!
ضرب المثل – امید طلبکار و تدبیر بدهکار:
میگویند در شهری که مردمش به حسابگری و البته با چاشنی کمی خساست معروف بودند، شاگرد دکانی با امید فراوان و انتظاری که از مساعدت ارباب داشت، خودش را لوس کرد و با مزه ریختن و خنده و ادب تمام گفت: "آقا! بیست تومان از طلبم را به من میدهی؟!"
ارباب که از سویی خود را موظف میدید این پول را بدهد و از سوی دیگری نمیخواست بدهد، اخمهایش را در هم کشید و با جدیت تمام پرسید:
- چی؟! ده تومان به تو بدهم؟! میخواهی چه کنی این پنج تومان را؟! همین یک تومان را بگیر برایت بس است.
پسرک پول را گرفت و برای ندیدن عصبانیت اربابش سریع دور شد، مشت خود را باز کرد و دید یک سکه پنج ریالی به او داده است!
کلمات کلیدی:
یادداشت