ایرانپیان – یادداشت/ امیر ف.: ظاهراً برای هر شخصی، سازمانی، ادارهای و ...، شرح وظایفی تدوین شده و مسئولیتهایی به اشخاص حقیقی و حقوقی واگذار شده است و بابت انجام مسئولیت، حقوق و کارمزدی کم یا زیاد تعیین شده است. البته بسیاری کمبود حقوق و دستمزد را بهانه برای فرار کردن از زیر کار، اهمال در انجام مسئولیت، سر دواندن مردم و خدایی ناکرده مجوزی برای حلال کردن رشوه بر میشمرند که به هیچ وجه پذیرفته نیست، چرا که کسی آنها را به اجبار بر سر این کار نیاورده است، کلّی دوندگی و حتی پارتیبازی کردهاند که این شغل را تصاحب کنند، لذا اگر نمیپسندند یا حقوقش را کم میدانند، سریعاً جا را خالی کنند تا دیگران پر کنند.
اما، یک روند ساده و روزمره در زندگی «من» که البته منهای شما و همگان را شامل میگردد را بیان میدارم، سپس خودتان گواهی دهید که «پس، به غیر از من چه کسی کار میکند و دیگران چه میکنند؟»
مدرسه:
معلم مدرسه بنده را احضار نمود. البته با تعیین ساعت از سوی او، نه پرسش از بنده که آیا وقت دارم یا نه، میتوانم مرخصی بگیرم یا نه، اصلاً در شهر هستم یا نه؟ در هر حال خدمت رسیدم و با لحنی که گویا هنوز با شاگردش صحبت میکند و اصلاً لحاظ نمیکند که سنّ پدر خود او هستم و چه بسا مدرک تحصیلیام بالاتر از او نیز باشد، با خطاب و عتاب فرمود: «آقا! ریاضی بچه شما ضعیف است»، گفتم: خوب این ضعف شماست، من چه بکنم؟ گفت: نه خیر آقا، شما باید در خانه با او کار کنی، تمرین کنی و ...؛ گفتم: پس چرا او را به مدرسه و نزد معلم فرستادم، اصلاً شاید من خودم هم ریاضی بلد نیستم؟ گفت: به ما ربطی ندارد، معلم بگیر.
دانشگاه:
استاد دانشگاه، روی صندلی نشست، پا روی پا انداخت و پس از ایجاد کلّی شک و شبهه و ناامیدی و تمسخر و تحقیر و البته تهدید گفت: من یک سری کتاب به شما معرفی میکنم، آن هم اکثراً به زبان خارجی، شما باید بروید خودتان آنها را تهیه کنید، ترجمه کنید، مطالعه کنید و بفهمید. اینجا که دبیرستان نیست من به شما درس بدهم. گفتم: ببخشید آقا، فرق شما با گوگل چیه؟ به غیر از این که گوگل تا خودت نخواهی حرف اضافه نمیزند، در ضمن بهترین منابع را با ترجمه میدهد. گفت: فرقش این است که نمره و مدرک را من میدهم نه گوگل.
بیمه:
سر ماه که میشود، غصه تمام وجودم را میگیرد. این همه تکنولوژی و فنآوری اطلاعاتی و ارتباطی در اینترنت، ولی باید اول برویم و یک فرمی بزرگ و عریض را برای دو نفر کارمند بگیریم. بعد آن را دستی پر کنیم، بعد ببریم نزد مدیر که مهر و امضا کند، بعد دستی به شعبه بیمه ببریم، بعد نوبت بگیریم و یک صبح تا ظهر در صف بایستیم، وقتی نوبت شد، اگر نقطهای هم اشتباه کرده باشیم که دور باطل از اول شروع میشود، اما اگر کاملاً درست انجام وظیفه کرده باشیم، فرم دیگری گرفته و راهی بانک میشویم و در صف بانک میایستیم و خلاصه با هزار بدبختی و اتلاف وقت و دوندگی، با التماس تمام به بیمه پول میدهیم و وقت نیاز نیز اغلب میگویند: ما طرف قرار داد با این بیمه نیستیم.
مطب:
مادر بزرگ من که البته عوام بسیار روشنفکر و بصیر بود، یک روز به مطب دکتری رفت، منشی یا در واقع تلفنچیِ او، آن قدر ناز و ادا و بازی درآورد که مادربزرگ با همان لهجهی زیبای آذریاش به او گفت: درسش را دکتر خوانده، پُزش را تو میدهی؟! بگذریم. «من» اول تلفن زدم و به هیچ وجه تا چهار ماه دیگر وقت نمیداد، حتی بین مریض. در تاریخ معین و ساعت مقرر به مطب رفتم، دیگر نمیدانستم آن بیماری هنوز در من هست یا نه و اگر هست کارم را ساخته است یا هنوز قابل معالجه میباشد. خلاصه آن که 20 نفر جلوی من بودند با 10 تا بین مریض! با ترس و ادب گفتم: آخر من وقت قبلی گرفتهام! گفت: خب گرفته باشی، اینها هم گرفتهاند و آرام اینجا نشستهاند، شما هم اگر نمیخواهی برو. بالاخره 2 ساعت تمام نشستم. به جناب دکتر گفتم: سرما خوردم، احتمالاً گریپ یا آنفولانزا، آب ریزش بینی دارم، سرفه میکنم، گاهی تب دارم و ...، او گفت: به نظر میرسد که سرما خوردهای.
بیمارستان:
کار مادر خدا بیامرزم به بیمارستان کشید، مثل پدر خدا بیامرز. نزد پدر در بیمارستان بودم که ناگهان سکته زد، سریع به پزشک معالج زنگ زدم و او گفت: من وقت ندارم که بیایم، در ضمن از دست من کاری بر نمیآید ...! سرتان را در نیاورم، من و پسر عمو و چند پرستار دست به دست هم دادیم تا او دار فانی را وداع کرد.
مادرم را که به بیمارستان بردم، پس از پیش پرداخت، ودیعه و انواع امضاها و مسخرهتر از همه این که تعهد کتبی مبنی بر این که «هر چه پیش آمد، من هیچ شکایتی ندارم»، گفتند: یک همراه معرفی کن که از او پرستاری کند(؟!) بعد انواع نسخهها را دادند تا خودم تهیه دارو کنم و جالبتر آن که نسخه ملزومات و غیر ملزومات اتاق عمل را نیز به خودم دادند تا تهیه کنم. داروخانهای گفت: این همه دارو را اگر به فیل میدادند، درجا میمُرد و این همه دارو و ملزومات اتاق عمل، برای عمل جراحی ده نفر کافیست. ولی من هم چنان مانند یک پرستار، یک متصدی در اورژانس و یک کادر اتاق عمل میدویدم.
باور کنید در یک اورژانس قلب که اسم نمیآورم، به پرستاران که پشت جایگاه خود فقط با هم حرف میزدند و وقتی اعتراض کردم با لحنی خاص و ... جواب دادند، گفتم: من خواستگاری شما نیامدم که این قدر افه میآیید و ناز میکنید، احساس خطر قلبی کردهام. آنها که جواب ندادند، اما مأمور نیروی انتظامی از جلوی در آمد و گفت: آقا چی میگی؟! یعنی ... .
کلانتری:
رفتم کلانتری و با هراس و عجله گفتم: آقا ماشین من را دزد برد. کلی فرم داد که نوشتم و بعد پرسید: آیا میدانی سارق کیست و یا ماشین کجاست؟ با تعجب از این سؤال گفتم: نه! گفت: پس چرا وقت ما را میگیری، هر وقت سارق را پیدا کردی بگو بیاییم دستگیرش کنیم و یا هر وقت ماشین را پیدا کردی بگو تا آن را تحویل بگیریم و سپس به تو تحویل دهیم. گفتم: اگر سارق را پیدا کنم، یک طوری باهاش کنار میآیم، زودتر به نتیجه میرسم و اگر ماشینم را پیدا کنم، خب سوارش میشوم و میروم، چرا به شما تحویل دهم و بعد با کلی دوندگی و هزینه و تسویه حساب جریمه و مالیات و عوارض و هزاران امضا و تعهد دیگر تحویل بگیرم؟!
مکانیکی:
ابوقراضه خراب شد. بدجوری در حرکت سر و صدا میکرد، بالاخره پولی تهیه کردم و به مکانیکی رفتم. چقدر وارد بود، بدون این که روشن کند، دوری بزند، صدایی بشنود و ... گفت: من کارم این است، از شرحی که دادی فهمیدم اولاً کمکها دیگر عمرش را کرده است و ثانیاً دستهموتور شکسته است، البته سرسیلند سالم است، اما کمی «گُرخیده است» و ...؛ خلاصه مثل بیمارستان، لیست بلند و بالایی از قطعات به من داد و گفت: برو اینها را تهیه کن و بیاور تا ماشینت را درست کنم! جالب آن که بدانید خدا رحم کرد، وقتی برای خرید رفتم، یک مکانیک آشنا آنجا بود و با دیدن این لیست گفت: پدر ماشین را که درآوردی! گفتم چنین و چنان است، با یک آچار آمد و گفت: در جلو را بزن بالا؛ این کار را که کردم، با همان آچار دو تا پیچ سر کمک را محکم کرد و گفت: برو درست شد. اینها در دستاندازها شُل شده بود، ماشین در حرکت صدا میکرد.
البته کاری ندارم که وقتی یک خودروی صفر تولید داخل نیز میخرید، باید پس از صد متر، مستقیم به مکانیکی بروید و اقلام لازم به کار نرفته را کار بگذارید و قسمتهای تقلبی، چینی درجه ده یا فرسوده را تعویض کنید و ... .
سوپر:
به به، چه سوپر شیک و مفصلی. دموکراسی کامل فقط در سوپر است، یک چرخ دستی بر میداری و هر چه دلت خواست داخل آن میگذاری و هر کدام را خواستی خارج کرده و به قفسه بر میگردانی یا روی چرخ دیگری وسط فروشگاه رها میکنی و تا قبل از صندوق میتوانی دائماً کم و زیاد کنی. اما از یک متصدی سؤال کردم: ببخشید آقا، بخش قند و شکر و حبوبات کجاست؟ با اخم چندش آوری، جهتی از آن فروشگاه بزرگ را بدون کلامی حرف نشان داد. ده دقیقه گشتم تا خودم پیدا کردم. بالاخره به صندوق رسیدم، خریدم 125265 تومان شده بود. از من 265 تومان پول خرد میخواست که نداشتم. به جای آن که من به او معترض شوم که چرا در صندوق پول خُرد ندارید، او با تمام سرخآب و سفیدآبش به من پرخاش میکرد که وقتی خرید میآیی، چرا پول خرد همراه نمیآوری؟! آخرش یک آدامس به طرفم پرت کرد.
خلاصه بقیه امور نیز زیاد فرقی ندارد. دیدم روزی 2 ساعت یا 20 دقیقه کجا؟ من روزی حداقل 14 تا 16 ساعت میدوم و بسیار مفید، اما مشغول به کارهایی هستم که وظیفهی دیگران است و برای انجام آن وظیفه پول هم میگیرند و بازنشست هم میشوند! لذا برایم سؤال شد که به غیر از من چه کسی کار میکند؟