آیتالله مصباح یزدی رحمة الله علیه: اومانیسم نقطه مقابل ولایت – ریشه تمامی اختلافات در عصر ما
بسم الله الرحمن الرحیم
متن پیشرو گزیدهای از سخنرانی حضرت آیتالله مصباح یزدی است که در تاریخ هشتم آذرماه 1389 در مشهد مقدس ایراد کردهاند.
آبت الله مصباح یزدی رحمة الله علیه:
... فرهنگ قرآنی با فرهنگ الحادی سر سازگاری ندارد. ما در زندگی، با فرهنگ دیگری که درست نقطه مقابل این فرهنگ است، مواجه هستیم.
گفتیم اسلام یعنی با اختیار خودمان، خودمان را تسلیم خدا کنیم. آن فرهنگ میگوید اصلاً معنی ندارد انسان تسلیم کسی بشود، هر کسی خودش مستقل است، آگاه است و هیچ کس حق ندارد به او امر و نهی کند. غربیها اسم این را به یک مفهوم، آزادی میگذارند و میگویند: حتی خدا حق ندارد به ما دستور بدهد! ما بر خدا حق داریم!
بعضی از این نویسندگان معروف کشورمان که از مشاهیر کشور به شمار میآیند و چندی است که ماهیت آنها روشن شده است، بحثها و سخنرانیهای متعدد میکردند؛ کتابهایی مینوشتند که اصلاً انسان این عصر، نه تنها تکلیفی ندارد، بلکه بر همه چیز حق دارد، انسان امروز طالب حقش است، حتی باید حقمان را از خدا بگیریم. خدا بر ما حقی ندارد، و این اوج اومانیسم یعنی انسانمداری است! عصر انسان است، خدا باید به انسان خدمت کند، اگر جایی کم گذاشته، باید بروم مطالبه کنم. چرا کمک نمیکند؟ چرا امر و نهی؛ است و برخلاف میل من است؟
این فرهنگ درست نقطهی مقابل فرهنگ دینی ماست. ما میگوییم تمام وجودمان را باید در اختیار خدا و هر کس که از طرف او تعیین شده، قرار بدهیم. آن فرهنگ میگوید که باید خدا را به استخدام خودت درآوری! البته ته دلشان به وجود خدا معتقد نیستند. خدا که استخدامکردنی نیست، ولی در تعبیراتشان میگویند: ما باید حقمان را از خدا هم بگیریم؛ هیچ کس حق ندارد ارادهاش را بر انسان تحمیل کند؛ انسان آزاد مطلق است.
این فرهنگ اومانیسم است که در ایدئولوژی لیبرالیسم تجلی میکند. لیبرالیسم شاخهها و مراتبی دارد؛ ضعف و شدت دارد، اوج آن این است که انسان حتی از بندگی خدا آزاد است. طبعاً چنین تفکری نمیپذیرد که ما باید به دستورات امام و پیغمبر عمل کنیم.
وقتی میگویند خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد، طبعاً پیغمبر و امام هم حق ندارند، چه برسد به کسی که جانشین امام است و ولیامر مسلمین است. میگویند مردم خودشان به اختیار خودشان رأی میدهند و رئیسجمهور تعیین میکنند. [و آنها نیز] تا اندازهای که خود مردم گفتهاند حق تصرف دارد،؛ چون خود مردم به او رأی دادهاند. گفتهاند تو بیا چندی بر ما حکومت کن!
اما ولایت چیست؟ ولیفقیه کدام است؟ خدا هم حق ندارد دستور بدهد. درباره قوانین اسلام هم هرچه مردم رأی دادند، اعتبار دارد، چون خودشان خواستهاند، اما نمیشود به مردم گفت اسلام اینگونه گفته است، شما باید عمل کنید. این دو فرهنگ است. ما باید از اول حسابمان را با این دو صاف کنیم. یا رومی روم یا زنگی زنگ. اصل همه مشکلات اینجاست. اسلام میگوید شما بنده خدایید، وجودتان سرتاپا برای خداست. اینها میگویند ما برای خودمان هستیم، باید همه چیز را بنده خودمان کنیم، ما باید آقای عالم باشیم و بندگی معنا ندارد.
ولایت خدا یا ولایت شیطان
اسلام میگوید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛ ما انسان و جن را فقط برای بندگی آفریدیم.» ؛ اینها میگویند اصلاً بندگی مفهومی منفی است. این واژه را باید از قاموس انسانیت حذف کنیم. انسان آقای خودش است و هر چه دل خودش خواست همان است. قابل پذیرش نیست که کسی به بندگی خدا یا دیگری دستور بدهد.
ما از ابتدا باید جهت این فلش را معین کنیم که به این طرف است یا به آن طرف. اگر در عمق دل ما این است که ما بندهی خدا نیستیم و خدا هم حق ندارد به ما دستور بدهد دیگر نوبت به ولایتفقیه نمیرسد. دیگر نَشُسته پاکیم! اگر بگوییم بله هم اسلام را قبول داریم هم انقلاب اسلامی و هم تفکر لیبرال یا اومانیسم و انسانمداری را، مثل این است که بگویند کوسهای، ریشهای پرپشتی دارد! کوسه و ریش پهن جمع نمیشود. اگر کوسه است پس ریش ندارد و اگر ریشپهن است یعنی کوسه نیست. نمیشود هم مسلمان بود و هم احکام خدا را قبول نداشت.
میگوید خدا هم حق ندارد به من دستور دهد، قانون هر چیزی است که من بخواهم. وقتی میپرسی که پس اسلام یعنیچه؟ میگوید اسلام یعنی همین که من آزادم. اسلام یعنی آزادی! آزادی از چه؟ از خدا؟!
این ریشهی همهی اختلافاتی است که ما در عصر خودمان ملاحظه میکنیم. این ریشهی همهی فتنههاست. آبشخور همهی فتنهها اینجاست. اینها حاضر نیستند آنچه را خدا گفته، عمل کنند. وقتی به آنها میگویی که غیر از قرآن و حدیث و پیغمبر و امام معصوم ،باید از ولیفقیه هم اطاعت کنید، میگویند ما خدا را هم قبول نداریم، چه برسد به ولیفقیه!
پیداست آن طرز فکر همین نتیجه را هم خواهد داد. نمیشود از اومانیست توقع داشت که به ولایتفقیه قائل باشد؛ شدنی نیست. این همان کوسه و ریش پهن است. اگر چندی هم به این حرفها قائل میشوند، برای این است که من و شما را فریب دهند. اگر از اسلام، خط امام و امثال آن دم میزنند، شوخی است؛ میخواهند ما را فریب بدهند وگرنه این دو تا با هم نمیخواند. یا بندگی خدا یا بندگی نفس. قرآن میفرماید: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ * وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ»؛ میگوید این پیمانی است که خدا با بندگانش بسته است. در فطرت همهی انسانهاست. هر انسانی به خودش مراجعه کند میداند که من مالک خودم نیستم. آیا من خودم به خودم چشم دادم؟! من خودم به خودم قلب دادم؟! حتی نمیدانم قلب چه چیزی است و چگونه کار میکند. اینها ملک من نیست. پس سرتاپای وجودم مملوک است و مالک دارد، اما آن فرهنگ میگوید نه اینها امری تصادفی است. مادهای منفجر شده و کمکم میلیونها و میلیاردها سال گذشته و در آن حیات پیدا شده است. اول موجودات میکروسکوپی و بعد حیوانات دریایی و بعد میمون و سپس انسان درست شد! اتفاقی است. نه کسی ما را خلق کرده و نه نقشهای در کار است. نه کسی مالک ماست و نه کسی اختیار ما را دارد. تصادفاً پیدا شدهایم و حالا همین هستیم. باید خر خود را برانیم و زیر بار هیچ کسی هم نرویم.
این دو طرز فکر است. قرآن میگوید: من با بنیآدم عهد فطری دارم. شما ناچارید بندگی کنید. یا بندگی خدا یا بندگی شیطان. حتماً یکی از این دو بندگی را خواهید داشت. باور ندارید، از هر کس میخواهید بپرسید؛ از آن بچه تا آنهایی که به اوج؛ قدرت رسیدهاند، بپرسید وقتی گرسنه میشوید چه کار میکنید؟ میگوید هر چیزی دستم برسد میخورم. دیگر چارهای نیست. چرا؟ نمیتوانم. نیرویی بر من مسلط است که میگوید باید بخوری. نخوری نمیشود، نمیتوانم. جوان در حالتی برخی فیلمها را تماشا میکند. صحنههایی را میبیند و نمیتواند کاری نکند. هزار بار نصیحتش کنید که ضرر دارد؛ مریض میشوی؛ وضع خانوادهات به هم میخورد؛ وقتی تحریک شد و به این شدت رسید دیگر نمیتواند. نمیتوانم یعنی چه؟ یعنی بندهام.
کسانی هم هستند مثل پیغمبر، مثل علی صلوات الله علیهما میگویند: «کَفى بی عِزّاَ اَن اَکونَ لَکَ عَبداً - چه افتخاری بالاتر از اینکه من بندهی تو باشم».
انسان ناچار است که بندگی کند؛ یا بندگی شیطان یا بندگی خدا. باید انتخاب کرد. باید از ابتدا حسابمان را صاف کنیم. یا باید ولایت خدا را پذیرفت یا ولایت طاغوت را. بیولایت نمیشود؛ یا بندگی شیطان یا بندگی خدا.
اگر بندگی خدا را نکردیم، خیال نکنیم آزادیم؛ هزار خدا برای خودمان درست کردهایم. چرا اینطور لباس میپوشی؟ چون مد است وگرنه مسخرهام میکنند! جبر محیط؛ جبر تاریخ؛ جبر طبیعت؛ یعنی چه؟ یعنی من در مقابل اینها اختیاری ندارم؛ یعنی بندگی.
اما خدا میگوید اینها را رها کن؛ فقط خدا؛ « ...قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ... - خدا را بگیر و همه را رها کن»؛ حالا که بناست بنده باشیم و بندگی کنیم، کسی را بندگی کنیم که مالک ماست و همه چیز ما از اوست. چرا کسی را بندگی کنیم که وقتی حسابش را میکنیم میبینیم از ما پستتر است؟
این مُدها را چه کسانی درست کردهاند؟ واقعاً بعضی؛ از آنها خیلی خندهدار است. انسان پارچهای قیمتی بخرد و آن را بساید، پارهاش کند بعد بپوشد! این چه عملی است؟ چه مصلحتی است؟ چه زیبایی دارد؟ هر صاحب ذوقی میداند که زیبایی ندارد. یک چاک سر زانویش بیندازند؛ یکی این طرف یکی آن طرف، چه زیبایی دارد؟! بسابند آن را که مثل پارچه کهنه بشود که چه؟ چرا؟ چون فلان نادان فرنگی اینگونه لباس پوشیده است. از او تقلید کنیم! بندهی یک احمق آمریکایی باشیم!
خب بندهی خدا! اگر قرار است بندگی کنی، بندهی خدا باش. اول باید این حساب را پاک کنیم. من باید بندهی خدا باشم یا بندهی شیطان؟ شیطان که شد، نفس هست، آمریکاییاش هست، اروپاییاش هست، روسیاش هست، انواع و اقسام دارد، ظلمات است. اما بندگی خدا یک راه است. آن یک نور است، اما راههای باطل فراوان است. بنده خدا که نشدی، زیر پای این دشمن و آن دشمن و این احمق و آن احمق میافتی و کارت به کجا برسد، خدا عاقبتت را به خیر کند، اما این طرف یک راه بیشتر نیست: «أَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ – پس مرا اطاعت کن که راه راست همین است»؛ راه راست؛ صراط مستقیم، بندگی خداست. اگر از این راه خارج شویم در دستاندازها، کجراههها و بیراههها میافتیم تا بالاخره گمراه و نابود بشویم. از اول بنا را بگذاریم که فقط بندگی خدا بکنیم. ولایت خدا، پیغمبر، امام معصوم، جانشین امام معصوم.
منبع:
پایگاه اطلاعرسانی آثار آیت الله مصباح یزدی (ره)
- تعداد بازدید : 776
- 3 اسفند 1399
- نسخه قابل چاپ
- اشتراک گذاری
کلمات کلیدی: در محضر استاد