ایرانپیان – یادداشت/ فرزین ش.: این حکایت، قصهی رشد من است، البته «من نوعی»!
کودکی:
سه چهار ساله که بودم، مادر، خاله، عمهها و ...، ما بچهها را دور هم جمع میکردند و قصه میگفتند و با ما بازیهای نشستنی (فرهنگی) میکردند. «اتل، متل توتوله – گاو حسن چه جوره؟» - «عمو زنجیر باف – ب...له» و ...؛ تا این سن نفهمیدم که اتل کی بود، متل کی بود و توتوله کی؟ گاو چرا مال حسن بود و مال بیژن یا هوشنگ نبود؟ این گاوی که نه شیر داشت و نه پستان، پس نرّ بود، چه جوری باید شیرش را به هندوستان برد؟ چرا آنجا باید یک زن کُرد گرفت و نام آذری «خال قیزی = دختر خاله» را رویش گذاشت؟! و هم چنین نفهمیدم که اگر عمو زنجیرباف، زنجیری بافته است که مال من است، پس چرا باید آن را پشت کوه بیاندازد و چرا من باید با صدای خر، گاو و گربه، نخود و کشمشی که پدرم آورده است را بخورم و بیایم، مگر من حیوان هستم؟ و نفهمیدم چرا اینقدر در کودکی تحمیق و تحقیر شدم؟!
مهد کودک:
در همین سنین مرا به مهد کودک بردند! بالاخره در این روزگار، مادران نیز مانند پدران کار بیرون دارند و وقت و حوصلهی خانه، خانهداری و تربیت فرزندان را ندارند، پس معلوم است که دیگران باید این زحمت را متقبل شوند. البته توجیه علمی دارند. میگویند: «بچه باید اجتماعی بار بیاید، در خانه که چیزی یاد نمیگیرد».
حالا در مهد کودک، دو سه مادری که توان تربیت تک فرزند خود را نداشتهاند، و بعضاً مادر نیستند و حتی مجرد هستند، جمع شدهاند که ده، بیست یا حتی چهل کودک را نگهداری و تربیت کنند!
من در مهد کودک خیلی چیزها آموختم. هنوز فارسی بلد نبودم که با کلمات و جملات انگلیسی آشنا شدم. به مادرم مامی گفتم و به پدرم پاپی و آنها نیز سرافراز و خوشحال میخندیدند؛ و البته بعد یاد گرفتم که مثل امریکاییها اسم پدرم را صدا بزنم و پدر یا بابا نگویم که دیگر خیلی دِمُدِه و نشانهی عقبافتادگی است.
هنوز اعداد فارسی را تشخیص نمیدادم که وان، تو، تیری را به سرعت تا ده میشمردم و در جشن تولد «هَپی برت دی تو یو» میخواندم. البته با یک کلاه کلهقندی و کریسمسی بر سرم! و یا کلاههای دیگری که بر سرم گذاشه شده بودند و نمیفهمیدم.
من اصلاً نمیدانستم که آهنگ، آواز و رقص چیست؟ اما در همین سنین کودکی بهترین رقاص شدم. هم رقص ایرانی، هم والس و تانگو با دختر و هم جفتکهای فرنگی به اسم پاپ. و البته همین زمینه شد که نام خوانندهها، گروهها و شجرهی هر کدام را نیز بیاموزم و در بالماسکهها نیز شبیه پاپانوئل – دُن کی شوت – زور – بت مَن – اسپایدر من و حتی ترمیناتور میشدم.
طولی نکشید که لازم آمد خوش هیکل نیز بشوم! مرا در کلاسهای ژیمناستیک و شنای مهد کودک ثبت نام کردند و البته کلی هم پول دادند. دخترها با لباسهای ژیمناستیک و باله و در استخر با مایوهای یک تکه و دو تکه و ...، جلوی من ورجه وورجه میکردند ... و من نیز به غیر از آگاه شدن زودرس به فرقهای دختر و پسر، فن نگاه کردن، دوستیابی را نیز آموختم و البته یاد گرفتم چگونه خودم را ارائه دهم که برای آنها جذابتر باشم.
دانشگاه تا دکترا:
از دبستان و دبیرستان نمیگویم. گاهی درس میخواندم که نمره بیاورم و به کلاس بالاتر بروم، اما اکثر وقت و عمر من پای ماهواره، اینترنت، چت، ایمیل، فیس بوک، توییتر و سایتهای آن چنانی ... و بالتبع کسب تجربه در دوستیابی، کافیشاپ، مخفیکاری، به اصطلاح جشن تولد، پارتی، تقلید از مدلهای غربی، فراگیری و جایگزینی اصطلاحات غربی و ... گذشت.
اما بالاخره گذشت و پس از آن چه که از کنکور میدانید، وارد دانشگاه شدم. به علوم انسانی و از جمله علوم سیاسی علاقه بسیاری داشتم. دانشگاه سراسری تهران – یا دانشگاه آزاد کرج یا هر دونقوزآباد دیگری. برایم فرقی نمیکرد.
روز اول، استاد وارد کلاس شد. آن قدر باد کرده بودم که فکر میکردم تمام فضا را اشغال کردهام و به زودی به جز من و استاد، کسی در این کلاس جای نخواهد گرفت.
جناب استاد با یک قیافه کمبریجی و اداهای هارواردی (مثل نشستن روی زمین، روی میز دانشجو، صدا کردن دخترها به اسم کوچک و ...) نگاهی به ما کرد و درس خود را با یک سؤال شروع کرد: «کی میتواند بگوید ولایت فقیه یعنی چه و حکومت اسلامی در کجای اسلام آمده است؟!»
بدیهی بود که هیچ کس جوابی نداشت، چرا که اولاً ابهت دانشجویی و استاد همه را گرفته بود و ثانیاً اینها همان دیپلمههای ماه گذشته بودند و چیزی یاد نگرفته بودند که پاسخی آکادمیک بدهند. پس شایستهترین پاسخ، همان قیافه ابلهانه با چشمهای گرد شده و دهان باز بود.
پس از لحظهای سکوت و نگاه عاقل اندر سفیه استاد به ما دانشجویان، سؤال دوم همراه با تحکم و البته با لحنی استهزاء گونه و تحقیر کننده مطرح شد: «پس از چه چیزی که نمیدانید یعنی چه، چگونه حمایت و دفاع میکنید؟!».
سوزن تیزی به بادکنکم خورد، درجا ترکیدم و افتادم. حال بقیه بدتر از من بود. البته از همان ابتدا با خود گفتند: «اینجا باید قیافهی دانشگاهی داشت – بله، البته، ما نمیشناسیم، پس قبول نداریم، مابقی هم که قبول دارند، بیسواد، عوام و احمق هستند»! و ناگاه با القای این شعار به خود، احساس کردند همگی نه تنها دانشجو شدند، بلکه هر چه سیاست و علم سیاست است را یک جا بلعیدهاند!
دومین درس در خصوص انواع رهبری بود. بحثی از انواع حکومتها یا زعامتها و مدلهای متفاوت رهبری مانند: دستوری، مشارکتی، حمایتی و موفقیتگرا نشد، بلکه یاد گرفتم، رهبری دو نوع است: یا آکادمیک و علمی است، مانند رهبران فارغ التحصیل از هاروارد، کمبریج و ... – یا غیر علمی و بر اساس شخصیت ذاتی و جاذبه رهبر (کاریزما) است، مانند: موسیلینی – هیتلر و امام خمینی (ره). نشانهی رهبران کاریزما نیز این است که روی شانههایشان شنل یا ابا میاندازند و یا چکمه میپوشند. دومین درس در خصوص انواع رهبری بود. بحثی از انواع حکومتها یا زعامتها و مدلهای متفاوت رهبری مانند: دستوری، مشارکتی، حمایتی و موفقیتگرا نشد، بلکه یاد گرفتم، رهبری دو نوع است: یا آکادمیک و علمی است، مانند رهبران فارغ التحصیل از هاروارد، کمبریج و ... – یا غیر علمی و بر اساس شخصیت ذاتی و جاذبه رهبر (کاریزما) است، مانند: موسیلینی – هیتلر و امام خمینی (ره).
نشانهی رهبران کاریزما نیز این است که روی شانههایشان شنل یا عبا میاندازند و یا چکمه میپوشند.
بالاخره دوران کارشناسی و ارشد، با فراگیری تمامی فرضیهها و نظریههای اندیشمندان غربی، از افلاطون گرفته تا فوکویاما، بودریار و باومنِ معاصر گذشت و مستقیم و غیر مستقیم آموختم که حکومت اسلامی ما با هیچ مدل علمی در گذشته و حال جهان سازگاری ندارد و چه بسا گاه در قالب تعاریف ارائه شده از فئودالیسم، فاشیسم و آنارشیسم نیز میگنجد.
حال پس از گذر از هفت هزار خوان، به مقطع دکترا رسیدهام.
میآموزم: واژه «خدا و دین» چه رد کنیم و چه اثبات، مترادف با «قرون وسطی» است.
میآموزم: کاملترین مدل حکومت، لیبرال دموکراسی است که بهترین نمونهی عینی آن امریکاست.
میآموزم: همانطور که خانه پدر و بزرگتر میخواهد، جهان نیز پدر و برادر بزرگ میخواهد – البته نه امام، ولی امر، ولایت و ...، بلکه امریکا.
میآموزم: گرایش به اسلام احساسی است و نه عقلانی و عصر روشنگری در غرب با کنار گذاشتن احساسات و گرایش به عقلانیت شروع شد.
میآموزم: از ابتدای خلقت بشر، هر چه علم، مدنیت و قانون بوده، از غرب آمده است، پس باید این را بپذیریم که آنها انسانهای درجه یک هستند و ما باید تابع باشیم تا پیشرفت کنیم.
میآموزم: تمامی مصائبی که در دوران صفویه، قاجار و بهلوی و استعمار ایران از سوی انگلیس و امریکا بر سر این ملت آمده است، از خودمان است و آنها قصدی جز ارتقای کشورها و ملتها نداشتند. حالا اگر زمینهی ضعف را در ما مساعد دیدند، مدیریتی کردند و نفتی هم بردند، باز مشکل از ماست، هر چند که در نهایت این استعمار به نفع ما و کشورمان تمام شده است!
میآموزم: امروز نیز تمامی مشکلات از خود ماست. علت جنگ، تحریم، ترور و ... همه خود ما هستیم و این ماییم که موظفیم خود را تغییر داهیم. مخالفت با امریکا، شعار مرگ بر امریکا، عدم تبعیت از امریکا، اصرار و پافشاری بر هر آن چه که صهیونیسم بینالملل با آن مخالف است و ...، همه نقاط ضعف ماست که ضررهای بسیاری به این کشور و ملت زده است!... ما باید اعتماد آنها را جلب کنیم و عزت از دست رفتهی ایران و ایرانی را دوباره برگردانیم.
و البته فراموش نشود که از همان روز اول، تا الان که مقطع دکترا است، کسی حق مخالفت با نظریات و تئوریهای غربی را ندارد – حق ارائه نظریه را ندارد – حق هیچ گونه سخن از اسلام، اگر چه نقل یک آیه یا حدیث برای تعریف یک «اندیشه سیاسی» باشد ندارد و ... – البته آزادی هست، کسی با چماق یا باطوم جلوی کسی نمیایستد، تا دلتان بخواهد میتوانید علیه خدا، اسلام، حکومت اسلامی، جمهوری اسلامی ایران، ولایت فقیه و ...، بگویید، بنویسید یا بشنوید، در له اسلام نیز هم چنین، اما در این صورت به عنوان یک بیسواد، امل، فناتیک، مرتجع، حزبالهی، اطلاعاتی و انواع انگها، نمره نمیآورید و رد میشوید.
این یک واقعیتی بود که بسیار خلاصه به آن اشاره شد. حال پس از یک شستشوی کامل مغزی از مهدک کودک تا دکترا، از من (آیندهساز) چه انتظاری دارید؟!