نام من «حسین» است، البته به این نام مستعار و زیبا صدایم میکردند. قسمت شد که سالیانی را در اروپا زندگی کنم و توفیق یابم با برادران اهل سنّت، از علما تا دانشگاهیان و مردم عادی به بحث و گفتگو بنشینم. اکنون خاطرات «سفر به غرب» باقیمانده است که در این پایگاه به شما تقدیم مینمایم.
قسمت دوم: مدینه – «نقشه بقیع»
خدا نصیبمان کند مکه و مدینهای آزاد از یوغ سلطه کفار دست نشاندهی انگلیس (وهابی و سعودی) را زیارت کنیم. دفعاتی به حج مشرف شدم و خاطرات بسیار شنیدنی از دیدار با سایر مسلمانان جهان دارم که برخی از آنها را در آینده تعریف خواهم کرد (البته إن شاء الله). اما در سفر اول، مدینه اولی بودم. یعنی ابتدا از جده وارد مدینه میشدیم و سپس به مکه مکرمه مشرف میشدیم و از آنجا به تهران بر میگشتیم و من نیز باید به رم – ایتالیا بر میگشتم. در ایتالیا مسلمانان عربتبار، به ویژه از لیبی، تونس و مراکش زیاد بودند.
شب هنگام رسیدیم، پس از اسکان در هتل، به سوی مسجد النبی عازم شدیم. شب جمعه بود و دعای کمیل ایرانیها که حال و هوای معنوی خاصی را در فضا حاکم کرده بود در حال برگزاری بود. اما اذان صبح که دیگر مردم متفرق شده بودند، مدینه دیدن نداشت. همه جا سربازها و شورطههای سعودی که با حجاج پرخاشگرانه حرف میزدند «رو رو – شرک شرک»، دیگر دلمان از این دو کلمه به هم میخورد. خصوصاً در اطراف حرمین و دور ضریح حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله. بقیع هم که ویرانهای بود و درش جز در ساعتی از صبح بسته بود و البته زیارت اهل قبورش به لحاظ وهابیها و سعودیها، شرک اندر شرک بود.
خلاصه در محضر پیامبرم ایستادم و عرض نمودم: یا رسولالله، صلوات الله علیک و اهل بیتک، مستحضرید که من به درجات معنوی دیگران نرسیدم و با دیدن این اوضاع اصلاً حال زیارتهای معمول، گریه از روی عشق، محبت، فراق و ... را ندارم، به جای بغض، غیض دشمنانت بر من مستولی شده و میخواهم کاری کنم، اما چه کنم که دست من بسته است و کاری از من بر نمیآید. از حرم خارج شدم و چند قدمی جلو آمدم تا به پشت دیوار بقیع رسیدم، سلامی عرض کردم و یک راست به طرف بعثهی امام خمینی (ره) رفتم، گویا دعایم مستجاب شده بود و خبر نداشتم.
در آنجا نقشهای از بقیع یافتم که تکثیر شده بود، من نیز چند نسخه برداشتم. یکی از آقایان گفت: اگر میخواهی توزیع کنی، خیلی صواب (کار خوب) است و ثواب (پاداش) هم دارد، اما مراقب باشد که اگر ببینند بازداشت و زندان طولانی مدت خواهی شد.
صبح روز بعد، با این نقشه به حرم آمدم و پس از نماز صبح به طرف بقیع رفتم. نقشه در جیبم بود و گویا وارد میدان عملیات شده بودم. خیلی صبر کردم تا ساعت رسید، در باز شد و زوار سرازیر شدند.
به ناگاه دیدم گروهی از حجاج ترکیهای میآیند. همه از زن و مرد سفید پوشیده بودند و چتری سفید با آرم پرچم ترکیه به دست دارند (البته برای حفاظت از گزند آفتاب). از یک کاروان بودند، تقریباً 50 نفر.
نزدیک که شدند جلو رفتم و سلام دادم و با گرمی پاسخ شنیدم. پرسیدم: کجا رهسپارید؟ یکی از افراد جلوی صف که مسنتر بود گفت: به زیارت «جنّت البقیع» میرویم، شما هم بیا. ایرانی هستی؟ گفتم: بله.
نمیدانید با شنیدن «جنّت البقیع» و بهشت خواندن قبرستان بقیع از ناحیهی گروهی از مسلمانان اهل سنت چه حال و شوق عجیبی در دلم ایجاد شد و اشک در چشمانم حلقه زد. قبل از رسیدن و ورود به آنها گفتم: آیا میدانید چه کسانی در «جنّت البقیع» دفن هستند؟ بزرگ دیگری گفت: خیر؛ کلاً این را میدانیم که عدهای از یاران پیامبر اکرم (ص) اینجا هستند. گفتم: ولی میدانم و با من بیایید تا شما را راهنمایی کنم و قبور را به شما معرفی کنم. او که از برخورد شورطهها بیخبر بود، با خیالی راحت جماعت کاروان را به صف کرد و با فریاد بلند به آنها گفت: خبر خوش بدهم، این برادر ایرانی که با ماست قبور بقیع را میشناسد و به ما معرفی میکند. همه خوشحال شدند و تشکر و دعا کردند.
در راه به آنان توضیح دادم که این وهابیها انگلیسی هستند و به همین دلیل لجاجت و عناد خاصی به همهی اسلام دارند و از جمله با تاریخ اسلام، لذا همه آثار اسلامی را تخریب کرده و از بین برده میبرند و حال آن که میتوانستند دست کم به عنوان آثار ملی در حفظ آنها بکوشند. در میان آن جماعت، جوان طلبهای که به عربی نیز مسلط بود با حرفها من موافق نبود و گمان میکرذ که بالاخره اینها «خادم الحرمین» هستند و به من گفت: دشمنی شما با سعودیها و وهابیها افراطی است و ... .
آنها را به انتهای قبرستان بقیع بردم و از قبر عثمان شروع کردم و گفتم: اینجا قبر جناب عثمان، خلیفه سوم است. باورشان نمیشد که به این توفیق دست یافتهاند. مؤدب و با خضوع درود و رحمتی فرستادند و فاتحهای خواندند. شورطهها توجهی نداشتند، چرا که همه حواس خود را متمرکز ایرانیها کرده بودند، اما این تجمع آنها را متوجه کرد و یکی از آنها به طرف جمع آمد. باطوم خود را حرکت میداد و مرتب تکرار میکرد: رو رو، شرک شرک! آن طلبه که عربی بلد بود، با ادب کامل از پرسید: اینجا قبر کیست؟ شورطه به سوی او حملهور شد و با هول دادن او و بقیه با خشونت تمام میگفت: هیچ کس. هیچ کس. اینجا هم یک قبر است، قبر یک آدم معمولی. بروید، بروید، شرک شرک.
خلاصه دوستمان باورش شد. بالاتر آمدیم و محل دفن برخی از شهدای احد را نشان دادم، بعد ابراهیم، پسر رسول خدا (ص)، بعد جعفر طیار و سپس همسران پیامبر اکرم (ص) و دختران ایشان، تا آن که به محل تجمع ایرانیها و گریه و زاری و زیارت آنها، رسیدیم. گفتند اینجا چه خبر است، کیانند؟ گفتم: اولاد رسول خدا (ص) یعنی امام حسن – امام زین العابدین فرزند سیدالشهداء حسین – امام باقر و امام صادق علیهمالسلام.
نمیتوانم توصیف کنم برای این گروه از زائران «جنّت البقیع» چه اتفاقی افتاد. قلبها متوجه شد، لرزه به اندامها افتاد و اشکها جاری شد. سربازان ریختند، چون معلوم بود اینها ایرانی نیستند و به برکت آنها همه را با تندی و زشتی بسیار از بقیع خارج کردند و درها را بستند.
آنها چه بغضی از وهابیهای انگلیسی به دل گرفتند؟! این همه جهالت و حقارت را باور نمیکردند. با آنها قرار گذاشتم که شب، پس از ساعت ده به کاروانشان بروم و تعدادی نقشه بقیع به آنها بدهم. برخی جوانترها گفتند که آشنایانی در سایر کاروانها داریم، تکثیر کرده و در میان آنان توزیع میکنیم. گفتم: شما نمیتوانید تکثیر کنید، بازداشت میشوید. من برایتان میآورم. برخی نیز قول دادند در ترکیه تکثیر کنند.
تا نزدیک اذان صبح با هم صحبت کردیم و در خاتمه گفتم، وقتی برای نماز میرویم، سه نفر با من بیایند تا پس از نماز جای دیگری را نشان دهم، چرا که نمیتوانم همه کاروان را آنجا جمع کنم.
قرار گذاشتیم، چند قدم دورتر از درب پشتی مسجد النبی (ص). خودم در محل قرار، واقع در خیابان و محل تردد مردم و خودروها ایستادم تا این سه نفر آمدند. پرسیدند: کجا باید برویم؟ گفتم: هیچ کجا. همین جایی که وسط خیابان ایستادهاید و رویش آسفالت کشیدهاند، قبر حضرت عبدالله علیهالسلام پدر پیامبر اکرم (ص). [خدا حفظشان کند، اینجا را حجت الاسلام قرائتی به من نشان داده بودند]. نمیدانید چقدر منقلب شدند که چرا باید چنین جسارتی شود؟! چرا باید تاریخ اسلام این گونه محو شود؟
پاداشم را دادند:
همین برنامه را یک هفته ادامه دادم. با هر گروه، حال و هوای خاصی بود. روز آخر که ساعت ده صبح باید مدینه را ترک میکردیم، نماز به حرم شریف رفتم و عرض کردم یا رسول الله صلوات الله علیک و علی اهل بیتک، من نتوانستم بقیع را زیارت کنم، راستش هر روز در بقیع بودم، اما وقت نشد.
ناگاه متوجه شدم به محض سلام پایان نماز، جنازهای را به حرم آوردند و نماز میت خواندند و بعد چند نفر زیر تابوت را گرفتند و خارج شدند، سریع خود را به زیر تابوت رساندم و با آن جمع کوچک وارد بقیع شدم. پس از ورود ما، در را بستند که کسی وارد نشود. آنها برای دفن میتشان به گوشهای رفتند و من بودم و بقیع و قبور ائمه طاهرین علیهمالسلام، زیارتی کاملاً اختصاصی، تا سپیده دم.
مرتبط:
قسمت اول - اتریش – من یک سنّی هستم
- تعداد بازدید : 3404
- 3 مرداد 1392
- نسخه قابل چاپ
- اشتراک گذاری
کلمات کلیدی: یادداشت